• ۱۴۰۴-۰۸-۱۳
  • افسانه ریچموند!

    افسانه ریچموند!

    در طلائی ترین دوران شیک پوشی، زمانی که رشت را «پاریس ایران» میخواندند، مردانی از جنس پارچه و قیچی و خلاقیت، پیکرهای از منش اصیل گیلانی را بر تن این شهر کردند. آنان معماران پوششی بودند که هویت بصری نسلی درخشان را آفریدند.

    در آن برهه، رشت، عرصه تاخت و تاز غولهایی بود که هر یک، امپراتوری ذوق و هنر خود را در گوشهای از این شهر بنا نهادند. اگر «نادر لوییجی» (نادر نژاد حسینی) را اوج کتدوزی میدانستیم، در کنارش، نامهایی دیگر نیز با آوازهای به همان گستردگی میدرخشیدند.

    «رفعتی» با وسواس و دقتی زیاد، دوختهایی زیبا ارائه میداد که گذر زمان در آن راهی نداشت. «علی پوراحمد» یا همان «علی ریچموند» با جسارت و نوآوری، روح مدرنیته اروپایی را در مدلهایش میدمید. «محمود غمخوار» (جنتلمن) که نام مغازه اش گویای همه چیز بود، پوشاکی باشکوه برای جنتلمنهای رشت میدوخت.

    از سوی دیگر، «فرخ» (خیاط فرخ بیستون) و «محمود فرشفر» (جاوید) و «شهریاری»، هر یک سنگرهای مستحکم لباسهای مردانه بودند با مشتریان ثابت و سخت پسندی که لباس بر تن کردن از هر کدام، خود نشان مرامی از سلیقه و طبقه اجتماعی محسوب میشد.

    و این داستان، روی دیگری هم داشت؛ روی ظریف و پیچیده خیاطی زنانه. در این وادی، «زرمخی» با پارچه های اروپایی و طرحهای به روز و «رحیم عفت رخ» (زیبا) با ذوقی سلیس و چشم نواز، میدرخشیدند. و در میان اینان، «ژورا» قله ای بی همتا بود؛ مردی که اسرار پیوند نخ و زیبایی را مانند رازی شگفت میدانست. او را باید استاد دوخت لباس عروس دانست؛ مردی که با سوزن و نخهای طلایی، نه تنها پارچه، که آرزوهای یک دختر رشتی را برای مهمترین شب زندگیش میدوخت و به او لباسی میبخشید که خود، بخشی از قصه عشق میشد. اینان بودند که شکوه و لطافت را با هم پیوند میزدند و بر پیکر مد ایرانی، روحی تازه میدمیدند.

    و این هنر آنان، افسانه نبود؛ شهریور سال ۹۲، عروسی تنها دخترم بود، من که به پوشیدن لباسهای اسپرت عادت داشتم، برای مهمترین شب زندگی او، نیاز به کت و شلواری در خور آن لحظات داشتم. پارچه ای سرمها ی با میله ای باریک، تولید ایتالیا، ماهها بود که در انتظار چنین فرصتی در خانه خاک میخورد. دوستی، علی ریچموند را معرفی کرد. به مغازه اش در طبقه دوم پاساژ تختی رفتم. خودم را که معرفی کردم، او با مهربانی پذیرفت؛ گویی دوستم پیشتر داستان من و پارچه سرمه ای را برایش گفته بود.

    علی پوراحمد، با سانتیمتری بر شانه ها براندازم کرد و سپس دفترچه و خودکاری به دستم داد و گفت: «هر اندازه ای را که گفتم، بنویس.» این مشارکت در آفرینش لباس، خود بخشی از جادوی کار او بود. سه هفته بعد، تماس گرفت: «برای پرو بیا.» وقتی کت و شلوار را به تن کردم، گویی دومین پوست من بود. آخرین اندازه گیریها را انجام داد و قول داد: «هفته دیگر بیا.»

    امروز، پس از دوازده سال، با وجودی که سایز و سنم تغییر کرده، آن کت و شلوار سرمه ای را بیش از هر لباس دیگری دوست دارم. هنوز، در کمال حیرت، فیت بدن من است؛ گویی علی ریچموند نه برای بدن آن روز من، که برای همیشه ی من دوخته بود. این است معجزه دستان آن استادان؛ که پوشاک را از حد پارچه فراتر میبرند و به اثری هنری بدل میکنند که سالها بعد نیز، مانند همان نخستین بار میدرخشد.

    آنها، بسیار فراتر از خیاط بودند؛ آنان مشاوران اعتماد به نفس، سلیقه و خالقان «حسی» بودند که انسان در بهترین پوشش خود دارد. بررسی تاریخ خیاطی رشت، جستجو در کارنامه این استادان است؛ مردانی که با نخ و سوزن، نه تنها لباس، که فرهنگ پوشش یک منطقه را بافتند و میراثی از ذوق و هنر را بر جای گذاشتند که امروز، خود بخشی غرورآفرین از تاریخ معاصر این دیار است.
    …….

    تصویر آن خانه در کوچه آشتی کنان همیشه در خاطره ماندگار شد؛ خانها ی که چراغهایش در دل شبهای بارانی رشت، تا صبح روشن میماند تا پسری دوازده ساله را از ترس تنهايی نجات دهد. آن نور، بیش از آن که روشنگر فضای اتاق باشد، نماد دلگیری های کودکی بود که ناگزیر از پشت سر گذاشتن دنیای روستا شده بود. علی، که حتی سواد خواندن و نوشتن نیاموخته بود، در هشت سالگی، قدم به جهانی نهاد که خیاطی، زبان اصلی آن بود. سالها نزد نقی مجلسی و مسیو وارطان ارمنی شاگردی کرد و رازهای دوخت و دوز را از آنان آموخت؛ مردانی که هر یک، به سهم خود، ذرهای از جسارت موفقیت را در جان او کاشتند.

    در دوازده سالگی، با جسارتی فراتر از سنش، خانه ای کوچک در استاسرا اجاره کرد و از سایه خواهر بیرون آمد. اما شبها، روشنایی چراغ، یگانه همدم او بود؛ عادتی که برای همیشه بر روحش نقش بست و تا پایان عمر با او ماند. هفده ساله که شد، رشت را به قصد تهران ترک گفت. یازده سال در لوکس مد، آن خیاطی اشرافی پایتخت، به کار پرداخت. با وجود آن که از همه کارگران جوانتر بود، مهارتش چنان چشمگیر بود که به “همهک اره”ای بیبدیل تبدیل شد. در سال چهل و نه، دو خواهرزاده را به تهران برد و فنون خیاطی را به آنان آموخت؛ همانان که اکنون در پاساژ احدی رشت، کت و شلوار میدوزند.

    سال پنجاه و سه، به رشت بازگشت. در پاساژ آرسن (احدی)، کارگاهی با دوازده کارگر برپا کرد که بیشترشان از بستگان و هم روستاییانش بودند. نام “ریچموند” را از دل فیلمی سینمایی بیرون کشید و بر سردر مغازه اش نشاند؛ نامی که سالها بعد، چون میراثی گرانبها، از سوی شاگردانش بر سر در مغازه هایشان تکرار شد.

    اما انگار همیشه باید یک جای کار لنگ بزند. از سال پنجاه و هفت تا شصت، بازار کت و شلوار دوزی خوابید. علی از شصت تا شصت و هفت، ریچموند را به کاموافروشی بدل کرد و دل مردم را با پشمی نرم و رنگین ربود. اما بخت یار نبود. در شصت و چهار، آتشی در طبقۀ دوم پاساژ زبانه کشید و خسارتی سهمگین به بار آورد. مغازه ها بیمه نبودند و علی نیز، چون دیگران، در کام حریق سوخت. ناچار خانه اش در گلسار را فروخت تا خود را از مهلکه برهاند. اما انگار تقدیر بر آتش بازی اصرار داشت؛ در شصت و شش، آتش بار دیگر زبانه کشید و همه چیز را خاکستر کرد.

    سال شصت و هفت، در محله چله خانه، با جسارتی شگفت، تولیدی کیف و کمر راه انداخت؛ حرفهای که هیچ تجربه ی در آن نداشت. اما سرانجام در سال هفتاد و سه، در پاساژ تختی، ریچموند بار دیگر جان گرفت.

    در زندگی خصوصی، علی در سال چهل و هفت ازدواج کرد و صاحب پنج فرزند شد. با این حال، هیچ یک راه پدر را ادامه ندادند؛ نه از روی بی میلی، که او خود مانع شد. برای فرزندانش سختگیر بود و بازیگوشی و درسنخواندن را برنمی تابید. خود هرگز به مدرسه نرفت، اما خواندن را تا حدی آموخته بود. با این حال، ناتوانی در نوشتن، چنان در وجودش رخنه کرده بود که حتی پیشنهاد حضور در

    اتحادیه تولیدکنندگان پوشاک را رد کرد. فرزندانش اما در تحصیل درخشیدند: افسانه متخصص زنان، افشین استاد شیمی، امین مهندس کشاورزی، آرمین فوق لیسانس نساجی و شاغل در کانادا و آرزو که در انگلستان در حال گذراندن دوره تخصصی روانپزشکی است.

    بیماری، آرام و بیصدا به سراغش آمد. آلزایمر سخت، چنگالهایش را در مغزش فروکرد. در سال ۱۴۰۰، ناچار شد مغازه اش را برای همیشه ببندد. میگفت: “بیماری قلبی خیلی بهتر از بیماری مغزی است.”
    عاشق ماهیگیری بود؛ به ویژه در سالهای کاموافروشی، پسرش افشین را در مغازه میگذاشت و خود به سمت رودخانه ها میشتابید.

    همسرش، متولد سی و سه، همواره حامی بیچون و چرای او بود؛ از نگهداری فرزندان و بستگان گرفته تا پرستاری از علی در روزهای بیماری. علی مردی مردمدار و بخشنده بود؛ در شب عروسیشان، با وجود برف شدید، پولی داد تا مسیر مراسم عقد تا دفترخانه را برفروبی کنند. به انعام کارگران سخت باور داشت و همواره بر پرداخت حق شاگردان تأکید میکرد. در مراسم شادی و عزا پیشقدم بود و با موسیقی و کتاب، روح خود را میآراست.

    و اینگونه زندگی علی پوراحمد، با تمام فراز و نشیبهایش، در روشنایی چراغ های آن خانه کوچک در کوچه آشتی کنان استاسرا، برای همیشه جاودانه شد.

    علی احمدی سراوانی

    تبلیغات

    مراسم رونمایی از طرح GLN اصناف

    آموزش ثبت قرارداد مشاوران املاک در سامانه کاتب

    راهنمای صدور شناسه یکتا برای پروانه کسب قدیمی