آقای شعبده!
هوای خنک گیلان، گویی از همان آغاز، در روزهای پاییزی سال ۱۳۲۹، نفسهای نخستینش را همراهی کرد؛ ابراهیم ضمیری. عشقی در سینهاش میتپید: عشق به زوزهی موتور و لرزشِ فرمان زیر انگشتانِ او. هجده ساله که شد، فرمان فیاتِ 131 پدر را به دست گرفت و به کامِ جادههای مارپیچ و خطرناک شمال زد. مسافرکشی. اول، تفننی بود، اما زندگی، سرسختتر از آن بود. وقتی نان شب، بوی سوختگی گرفت، مسافرکشی دیگر نه بازی، که نفسگیرِ روزگار شد. جوان بود و چالاک؛ در آزمونِ دادگستری، قبول شد. اما دلش؟ دلش با آن آزادیِ آهنین، با آن هیاهوی خیابان و همصحبتیِ رهگذرانِ بینامونشان میتپید. کارمند شدن، برایش چون قفسی میماند. پس آن راهِ دیگر را برگزید، راهی که امروز، گاه در سکوتِ مغازه، افسوسی تلخ از ژرفای سینهاش برمیآورد و بر دیوارِ خاطرات مینشیند.
پیشنهادِ دوستیِ قدیم، پنجرهای دیگر گشود: کارِ فنی. دل به دریا زد. یخچالهای ویترینی، غولهای سرد و خاموش، و یخچالهای خوابیدهها، آن هیولاهای پهناور، میدانِ نبردِ تازهاش شدند. دستهای زبرِ راننده، حالا با آچار و پیچگوشتی همآواز شد. رانندگی، هنوز رگِ حیاتش بود، اما کارگاه، پاتقاش. روزگار گذشت. سایهی کاستی در تواناییِ دوستِ قدیم، آشکار شد. ابراهیم، اما، مردِ زمینخوردن نبود. برخاست. چشمانِ جستجوگرش را به کارِ استادکارانِ کهنهکار دوخت. گوشهایش را تیز کرد برای هر نکتهی ناگفته. دانش را، قطرهقطره، چون شهدِ گُل، چید و در جانِ خود ریخت. تواناییاش، اندکاندک، قامت افراشت؛ چنان که بر آن صنفِ سرد و پیچیده، چیره گشت.
بادهای تندِ اقتصاد، اما، بیامان وزیدن گرفت. کارگاهِ رشت، دیگر نایِ نفسکشیدن نداشت. چارهای نمانده بود جز رفتن. پس، دل به دریا زد، راهِ جزیرهی قشم را در پیش گرفت. در آن گرمای سوزان و نمکزدۀ جنوب، پناه برد به دلِ کولرهای خودروها. آغاز، سخت بود. آفتاب بیرحم، شنهای گزنده، و مشتریانِ ناآشنا. اما ابراهیمِ ضمیری، همان سختجانیِ رانندهی جادههای شمال را در رگهایش داشت. ماند. تلاش کرد. و سرانجام، ریشه دواند. شکوفا شد.
بازگشت به رشت، بازگشت به دامانِ مه و خاطره. دوستان و همپیشههای قدیم، چشم به راهش داشتند. ریاستِ اتحادیهی صنفِ تعمیرکارانِ لوازم خانگیِ شهرستان رشت، تاجی بود که بر سرِ تجربه و راستکرداریاش گذاشتند. سالها، معتمدِ واحدهای صنفی بود. سنگِ صبورِ بازار. چهرهاش در میانِ هیاهوی صنف، آشنا و موردِ اعتماد. تا آن که قانونِ قبلی مجلس، چون تیغی بران، زنجیرۀ پیوندِ بسیاری از بزرگانِ کهنهکار، از جمله او را، با اتحادیههای قدیم برید. کنار رفت. نه از سرِ خستگی، که از سرِ گردشِ ناگزیرِ چرخِ روزگار.
و امروز؟ هنوز هم، در پسِ همان کارگاه، پیرمردی با چشمانِ تیزبین و دستانی هنوز چالاک، دل به دلِ یخچالهای بیمار میسپارد. کارش محدود شده، تنها برای مشتریانِ خاص، آنانی که “استاد ابراهیم” را میشناسند و به جادوی دستانش باور دارند. میگوید: “شغلم، هیجان دارد، گویی زندهای را درمان میکنی.” و وقتی مشتری حیران میپرسد: “چطور شد؟ چطور درستش کردی؟” لبخندی بر لبانِ سختکوشش مینشیند و پاسخی میدهد که گویی از اعماقِ عمری رنج و تجربه برمیآید: “شعبده میکنم، آقا! شعبده…”
زندگیِ ابراهیم ضمیری، سرودِ بلندِ عزمِ راستین، انعطاف در برابرِ توفان، و عشقِ سوزان به کار است. نشان داده که آدمی، با این سه گوهر، میتواند از پیچوخمهای بیامانِ روزگار بگذرد و پا بر جا بماند. چون درختِ کهنسالی که ریشه در خاکِ تجربه دارد و شاخههایش به سوی آسمانِ امید.
–علی احمدی سراوانی
گفتگویی با وی انجام دادم که می خوانید:
–در چه سالی ازدواج کردید ؟
* سال 1355
–لذت بخش ترین حس دنیا؟
* یک پسر و دو دختر دارم
–بهترین و بدترین چیز در دنیا؟
* بهترین حس و لذت زمانی است که در کنار خانواده هستم. دروغ گفتن و خیانت بدترین و صداقت و راستی بهترین هستند
–بزرگترین ترس شما در زندگی؟
* از مار خیلی می ترسم
–اگر برگردید به دوران جوانی، دوست دارید مسیر زندگیتان به کدام سمت برود؟
*خیلی دوست دارم برگردم به گذشته و اشتباهاتم را جبران کنم و با تغییر مسیر زندگی، شرایط دیگری را رقم برنم
–ساحل یا کوهستان؟
* جنگل و کوهستان را می پسندم چون در آنجا آرامش میگیرم
چه فیلمی را برای دیدن پیشنهاد می کنید؟
* فیلم های اکشن را می پسندم
–بهترین سفری که تاکنون رفته اید؟
* اروپا بسیار رفتم اما یک سفر در بلغارستان بسیار برایم جذاب بود، همچنین سفر به خانه خدا نیز هیچگاه از خاطرم نمی رود
–هیجان انگیزترین کاری که تاکنون انجام داده اید؟
* شغلم بسیار هیجان انگیز است، گاهی مشتریان به من
می گویند چگونه این کار را انجام میدهی و من پاسخ میدهم شعبده میکنم
–خواننده مورد علاقه شما؟
* جهانبخش
–وقتی خوشحال می شوید چه کاری می کنید؟
* خوشحالیم را به روش های مختلف بروز می دهم
–وقتی عصبانی می شوید چه؟
* خودم را اذیت میکنم و هیچوقت صدمه ای به دیگران نمیزنم
–در کودکی بازی مورد علاقه تان چه بود؟
* کمربند بازی
–قرار است چند روز در جایی حبس باشید دوست دارید هم بندتان چه کسی باشد؟
* همسرم
–اگر یک پاک کن داشتید چه چیزی را از دنیا پاک می کردید؟
*جنگ را ، اما باید بدانیم جنگ پدیده ای ناگزیر است چون تا زمانی که تضادها وجود دارند هیچ پاک کنی نمی تواند آن را از بین ببرد و تضاد، جنگ را بوجود می آورد
–اگر قرار باشد جای خود را با یک شخص دیگر عوض کنید دوست دارید آن فرد چه کسی باشد؟
* دوست دارم جای کسی باشم که در زندگیش، اشتباه کمتری مرتکب شده است
–آرزوی چه چیزی برای شما هنوز باقی مانده؟
* من خیلی در زندگی تلاش کردم و خیلی هم پول بدست آوردم اما آرزوهای زیادی برای من باقی مانده که شاید با کمی تغییر در گذشته می توانستم زندگی به مراتب بهتری داشته باشم اما به شما می گویم که خودم باعث شدم که بسیاری از آرزوهایم بر باد رود
–اگر زندگی شما یک فیلم باشد، نقش شما را چه کسی بازی می کرد؟
* بهروز وثوقی
– اگر زندگی شما یک فیلم باشد، اسم آن فیلم چه بود؟
* برباد رفته
–عجیب ترین تنبیهی که از طرف پدر و مادرتان صورت گرفته، چه بود و بابت چه کاری ؟
*تنبیه نشدم، پدر و مادرم خواسته هایی از من داشتند و من آنها را می فهمیدم و همیشه کاری می کردم که احساس کنند من پسر ایده آل آنها هستم و شاید بخشی از عقب افتادگی زندگی من به این دلیل بود که نتوانستم هیچگاه از پدر و مادرم و خواسته ها و امیال آنها جدا شوم.
–اگر همین الان یک تماس تلفنی داشته باشید، دوست دارید چه کسی پشت خط باشد؟
* خانواده، چون به شدت وابسته به خانواده هستم و معتقدم وابستگی به دوستان مانع پیشرفت در زندگی خواهد شد.
–یک شعر از یک شاعر بخوانید
* ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند، دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

