تاریخ یک شهر را که ورق میزنی، گاهی در کوچه های تنگ و باریک پیدایش می کنی، گاه در بازار سنتی و میان فریاد دستفروشانش و گاهی در طعمی که زیر زبانت زنده میماند!
اینجا رشت است؛ جایی که هویتش را نه در موزه ها، که در بازار بزرگش، در کوچه های آشتی کنانش، در خانه های قدیمی و ذائقه های متنوعش باید یافت.
جهانگیر…
یک نام آشنا…
نامی که با پلاکباب گره خورده،
همان کبابی که حالا شده بخشی از حافظه جمعی ما!
رضا کيانيان در کتاب « این مردم نازنین» در مورد آن نوشته…
آن روز جمعه…
صف طولانی…
مشتریهای منتظر…
و سپس آمدن جهانگیر…
“چرا در صف ايستاده ای؟”
“بفرما بالا…”
اما اخلاق به کيانيان اجازه نمیدهد بی نوبت وارد شود…
همان اخلاقی که امروز گم شده…
همان اخلاقی که جای خود را داده به زرنگ بازی و هرج و مرج!
و سپس…
بشقاب توگودی که جهانگیر آورد…
چنجه ای مخصوص…
“اينا رو بخور، مخصوصه…”
و آنگاه…
حسی که در کام کیانیان جاری میشود…
کبابی که با همه کبابهای عمرش فرق دارد…
این چیزی نیست جز جادوی ذائقه ای که تسلیم استانداردهای یکنواخت نشده؟
اما افسوس…
این روزها دیگر پلاکباب آن پلاکباب نیست…
اصلا شهر ما دیگر آن شهر سابق نیست…
ما داريم طعم هايمان را میبازيم…
همان گونه که هوایمان را باختيم…
همان گونه که مردابمان، خانه های روستایی مان و جنگلهای مان را باختیم…
چنجه مخصوص جهانگیر در کتاب کیانیان،
دیگر تنها یک خاطره نیست…سند است…
سندی از روزگاری که کیفیت حرف اول را میزد…
روزگاری که پلاکباب،فرهنگ بود نه فقط تجارت!
اما پرسش اینجاست:
چرا ما رشتی ها داريم اجازه میدهيم اين ميراث از بين برود؟ و چرا در مقابل این از دست رفتن ها، مقاومت و ایستادگی نمی کنیم؟
شايد روزی…
باز هم بشقاب توگود جهانگیر به سویمان دراز شود…
و طعمی را به ما بازگرداند که فکر میکردیم برای همیشه در کام تاریخ گم شده…
تا آن روز…
همین بس که بگوییم:
“ما آن طعم را به خاطر داریم…
و این خاطره،
تنها دارایی ما در برابر این همه از دست دادن است!”
…………….
در ادامه مسیر روایتها این بار به مردی میرسیم که پلاکباب را در این شهر به سر زبانها انداخت.
جهانگیر کشاورز سال ۱۳۱۸ در بیجار پس سنگر به دنیا آمد. پدرش احمد، متولد ۱۳۰۰، در اداره برق رشت کار میکرد و در هفتاد سالگی در سانحه ای رانندگی جان باخت.
جهانگیر هیچگاه مدرسه نرفت و از کودکی در یک کشتارگاه به کار مشغول شد. او سپس در یک قصابی با ساطور، چاقو و رازهای گوشت آشنا شد.
بیست ساله که شد، گاری خرید و در میدان لب آب، از یک قصابی گوشت امانی میگرفت و به سیخ میکشید و کباب می پخت. پنج سال با همان ارابه چرخید، تا اینکه زنی به سراغش آمد: “بیا مغازه ام را بخر.” مغازه ای سه طبقه و چوبی با متراژ هر طبقه بیست متر. آن را قسطی خرید و موقع پرداخت اقساط، کبابی هم چاشنی اش میکرد. آن زن همیشه میگفت: “برایت دعا می کنم مغازه بغلی را هم بخری.” و خیلی زود دعای آن زن برآورده و همه آن گاراژ مال جهانگیر شد.
سال ۴۲، اولین پلاکباب رشت را به قیمت یک تومان در همان مغازه عرضه کرد. درحالی که دیگران فقط کباب و پلو میدادند، او برای اولین بار اشپل، باقلا، سیرترشی، ماست و زیتون پرورده را کنار پلوکباب گذاشت. دو سال بعد، قیمت به یک و نیم تومان رسید، اما برای ۱۶۰ راننده تاکسی شهر، همان یک تومان ماند. جهانگیر میگفت تبلیغ شفاهی آنان، رونق کارش خواهد بود.
با منقلی یک متری، روزی هزار کباب میپخت. چهل سال فقط گوشت پخت، تا وقتی که مشتریان قدیمی اش سالخورده شدند و دیگر گوشت برای سلامتشان خوب نبود. آنگاه جوجه کباب و ماهی را هم به منو افزود.
سال ۴۸ به گاراژ جنب مغازه رفت و کسب وکارش را گسترش داد. سال ۷۹، کل گاراژ (۷۰۰۰ متر با ۵۳ مغازه و پارکینگ) را خرید. سال ۸۲، رستوران را به شکل امروزی درآورد.
تا لحظه آخر کار کرد. به پسرانش میگفت: “به فکر سود نباشید، کیفیت را مد نظر داشته باشید. ما به اندازه کافی سود بردیم.”
اما به تدریج قلبش ناتوان شد. نزد دکتر ماندگار، پزشک معروف رشت میرفت. آرزو داشت مرگی آسان داشته باشد. و روز بیست و هفتم اردیبهشت ۹۵، در خانه کتش را پوشید. مکثی کرد. پسرش عباس را در آغوش گرفت و برای همیشه رفت.
وقتی کنار خیابان کار میکرد، در خانه ای پشت لب آب اتاقکی اجاره کرد. پاکت خرید و دورتادور اتاقک را با پاکت پوشاند. برنجی برای پخت نداشت، اما دیگ خالی را روی اجاق میگذاشت تا همسایه ها نگویند “جهانگیر برنج ندارد.”
پسرش روایت می کند از شبی که جهانگیر خواب دید سوار اسب سفیدی است و با سرعت میتازد. صبح با هراس و خیس از عرق بیدار شد و به میدان لب آب رفت، بساط کباب را آماده کرد و گوشتها را روی منقل گذاشت، درویشی از آنجا میگذشت. خوابش را گفت، درویش خندید و گفت: “روزی به جایی میرسی که تمام دنیا می آیند و تماشایت میکنند.”
جهانگیر معتقد بود خدا روزی را صبح زود تقسیم میکند و کاسب باید ساعت هفت صبح دکانش را باز کند.
به کارگرانش سخت میگرفت، اما مراقبشان بود. در شبهای عید و یلدا، میوه و آجیل و ماهی میداد. حتی سی سنگ قبر برای کارگرانش خرید. بین پسران و کارگرانش فرقی نمیگذاشت.
نمیتوانست “نه” بگوید. پس از مرگش، از گاوصندوقش تعداد زیادی چک و سفته یافتند. میگفت: “اگر کسی برای کمک آمد، حتماً خدا او را فرستاده.”
سال ۱۴۰۳، پسرانش تندیسی از او ساختند. هادی زارع شریف آن را ساخت و در همان کبابی کوبیده بیرون بر نصب کردند.
چهار پسرش، محمود (متولد ۴۰)، علی (۵۹)، عباس (۶۱) و رضا (۶۳) با هم رستوران را اداره میکنند. بخشی را بازسازی کرده اند و تا سال آینده مابقی را کامل خواهند کرد.
اصلاً اهل سفر نبود. دورترین مسافرتش رفتن به سرعین بود. همیشه این اهنگ را زیر لب میخواند: “من که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد…”
و سوالی که پس از نوشتن این روایت برایم پیش امده: آیا جهانگیرها برای همیشه رفتهاند؟
علی احمدی سراوانی

