به نام آن که رنگها را آفرید
حسن تفنگساز در یکی از محلههای قدیمی، زندگی میکرد، کارش تعمیر اسلحههای فرسودهٔ نیروی دریایی در پل عراق رشت بود. سواد نداشت، اما دلش مالامال از عشق به شاهنامه بود. هر روز، صدای گرم پسرش فریدون از شعرهای حماسی فردوسی فضای خانه را پر میکرد . فریدون، کودکِ دوم خانواده، با همان اشعار بزرگ شد و شاهنامه را نه فقط حفظ، که در رگهایش جاری شد.
حسن در ۴۵ سالگی با دختری ۱۶ساله ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و دو دختر شد. فریدون، هرگز شغل پدر را ادامه نداد؛ او عاشق نقاشی بود. اما روزگار گاهی سختگیر میشود. وقتی تنها ۱۲ سال داشت، پدرش ورشکست شد و طلبکاران خانهشان را گرفتند و فریدون چارهای جز ترک رشت نداشت. با دلی پر از غم و امید، راهی تهران شد تا خرج خانواده را تأمین کند.
در تهران، عشق به نقاشی باعث شد، در تعمیرگاههای مختلف، از استادان، نقاشی خودرو را بیاموزد. پس از ده سال تلاش شبانهروزی، بالاخره توانست مغازهای اجاره کند. سپس به رشت بازگشت، ازدواج کرد و پدر و مادر و همسرش را به تهران برد. او حالا نانآور خانواده بود. سه پسر و دو دختر از او به یادگار ماندهاند.
سال ۱۳۵۴، بازگشتی پرامید به رشت داشت. مغازهای روبروی پمپ بنزین فرزانه خرید و نامش را “آپادانا” گذاشت. از آن روز، همه او را «فریدون آپادانا» صدا زدند. کسبوکارش رونق گرفت؛ یک مغازه رنگفروشی هم راه انداخت و سالها با همین کار، زندگی را گذراند. رویایش تبدیل مغازه به نمایشگاه خودرو بود، اما تقدیر، گاهی سنگتر از خیالهای آدمی است… مجبور شد فروشگاهش را بفروشد و دوباره از نو شروع کند.
اما فریدون، مردی نبود که تسلیم شود. در سال ۱۳۶۶، وقتی اتحادیه تعمیرکاران خودروی رشت تشکیل شد، به ریاست آن رسید. سی سال تمام، بدون گرفتن حتی یک ریال حقوق، خدمت کرد.میگفت: “خدمت به مردم، نیازی به پول ندارد.” حتی عیدیهای سالانهاش از اتاق اصناف را بین کارمندان آنجا تقسیم میکرد. هفت سال پیش، به خاطر محدودیت سنی از اتحادیه کنار کشید.
اما بزرگترین ضربهٔ زندگیاش در سال ۱۴۰۰ فرود آمد: همسرش را از دست داد. دیگر فریدون سابق نبود. دلش شکسته بود و غم فراق، جانش را میخورد. همچون درختی شد بیبرگ. به ماهیگیری پناه برد، اما گویی دلش را امواج دریای کاسپین هم نمیتوانست آرام کند.
دخترش میگوید:« پدرم رویین تن بود، هیچگاه دکتر نرفت، در بستری بیماری قرار نگرفت ودارو نمیخورد». فریدون باور داشت درد دل را باید با دل درمان کرد… اما قلب مهربانش تاب نیاورد.
دو سال بعد، در سکوتِ یک سکتهٔ مغزی، فریدون آپادانا هم به همسرش پیوست. مردی که تمام عمرش را در تلاش، خدمت و عشق گذرانده بود، حالا در خاطرهها ماندگار شده است.
روز ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۶ که همزمان با انتخابات شورای شهر رشت بود، فریدون برای یک جراحی ساعتها در اتاق عمل گذراند. وقتی از اتاق ریکاوری بازگشت، چشمهایش را گشود و نفسِ نخست را کشید، اولین چیزی که دید، چهرههای مشوش فرزندانش بود که دور تخت حلقه زده بودند. نخستین سوالش نه از درد بود، نه از دارو…
با لبهایی که هنوز زیر اثر بیهوشی سنگینی میکرد، نجواگونه پرسید: “برای انتخابات شوراها… به شکریه رای دادید؟”
اینک او در خاطرهها ماندگار است؛ همچون رنگهایی که بر خودروها میزد و هیچگاه نمیپرید.
روحش شاد و یادش گرامی 🌹
با قدردانی از سرکار خانم فرزانه نسیم مصلح دوست در بازگویی خاطرات پدر مرحومشان
علی احمدی سراوانی