هوا که رو به تاریکی میرفت، بازار زرگرها جان میگرفت. نه از آن ویترینهای پرزرقوبرق امروزی خبری بود و نه از نور سردِ برق. شاگردهای مغازه، شیشههای چراغهای نفتی را پاک میکردند. با دستهای کوچکشان لکههای دود را میساییدند، بعد، با دقتی بسیار نفت میریختند توی چراغ و فیتیله را بالا میکشیدند. شعله، زبانه میکشید و سایههای عجیبی روی دیوارها میانداخت.
طلافروشها پشت میزهای چوبیِ کهنه مینشستند. ترازوهای شاهیندارشان با هر حرکتِ کوچک، نویدِ دادوستدی را میداد. زیر نورِ زردِ چراغ، طلاها برق میزدند؛ نه از آن برقهای ساختگیِ امروزی، بلکه نوری گرم و زنده. مردم، با چهرههایی که زیرِ سایهکلاههایشان نیمهپنهان بود، میایستادند و تماشا میکردند و بازار، در آن غروبِ بیصدا، با همهٔ رنج و روشنیاش، قصهای بود که تنها دیوارهای فرسوده آن را به خاطر سپرده بودند.
محمدصادق یکتاپرست موافق (جمشید یکتا)، سال ۱۳۱۷ به دنیا آمد. پدرش در راستهی زرگرهای رشت، طلافروشی داشت و او هم، پس از پایان درس، از بیست سالگی چکش به دست گرفت و به کار طلاسازی افتاد. سال ۱۳۴۱ پروانهی کسب گرفت، با امضای معاوننژاد، رئیسِ اتحادیهی طلا و جواهر رشت. چهار سال بعد، خودش کاندید شد و تا سال ۱۳۸۵، یعنی نزدیک به چهل سال، رییس اتحادیه ماند.
زرگرها میگفتند: «سختگیر، اما کار بلد است.» خودش هم باور داشت فقط کسانی باید پروانه بگیرند که هم سالم باشند، هم کار را بلد باشند.
یک بار، ادارهی بازرگانی به خاطر شکایتی از او خواست توضیح بدهد. چرا اینقدر سختگیری؟ چرا انحصاری رفتار میکنی؟ محمدصادق یکتاپرست موافق، محکم و استوار گفت: «من فقط به کسانی پروانه میدهم که کارشان را بلد باشند.» بعد مثالی زد: «فرض کنید شما و همسرتان به مشهد رفتهاید. پولتان را دزد میزند یا گم میکنید. مجبور میشوید النگوی همسرتان را بفروشید تا برگردید رشت. حالا اگر زرگری در آن شهر بگوید طلایتان تقلبی است، چه حسی پیدا میکنید؟ مردم باید با خیال راحت از مغازههای دارای پروانه کسب خرید کنند. من همین اطمینان را میخواهم برایشان بسازم.»
محمدصادق یکتاپرست موافق اصرار داشت: «فقط کسانی پروانه بگیرند که هیچگونه غِشی در کارشان نباشد.»
هفت تا برادر و خواهر داشت، اما فقط او و یکی از برادرانش که در فومن مغازه داشت، پیشهی پدری را ادامه دادند.
از بازار امروز راضی نبود: «یک عده آمدهاند که خیلی در این کار مهارت ندارند، ولی مشتری دارند». با تعجب میگفت: «چطور ممکن است طلای ساخته را با ۱۵ درصد کارمزد بخرند، بعد با ۷ درصد بفروشند؟ منطقش درست درنمیآید. حتماً یک جای کار میلنگد: عیارش؟ وزنش؟ کل این ماجرا با منطق ریاضیات همخوانی ندارد.»
روایتی داشت از روزهای انقلاب که در آن زرگران را نه به عنوان بازاریان منفعل، بلکه کنشگران فعال اجتماعی تصویر میکند، میگوید: «هر شب هفتهشت نفر از ما کشیک میدادیم تا از مغازهها محافظت کنیم.»
محمدصادق یکتاپرست موافق تا سال ۱۳۵۰ طلاسازی کرد، بعد از آن فقط به فروش طلا پرداخت.
علی احمدی سراوانی
گفتگویی با وی انجام دادم که می خوانید:
-در چه سالی ازدواج کردید ؟
* سال ۱۳۳۹
چند فرزند دارید؟
* دو پسر و یک دختر و ۴ نوه
-لذت بخش ترین حس دنیا؟
* خواندن اشعار شاعران
-آخرین کتابی که خوانده اید چه بود؟
*مدام در حال خواندن دیوانهای مختلف شاعران هستم
– آخرین فیلمی که دیده اید چه بود؟
* فیلم خیلی کم می بینم
– اگر قرار شود دوباره متولد شوید دوست دارید زادگاهتان کجا باشد؟
* رشت، متولد فومن هستم اما از ۲ ماهگی در رشت زندگی کردم
-بهترین سفری که تاکنون رفته اید؟
*سفر زیاد رفتم، آمریکا و بسیاری از کشورهای اروپایی را دیدم بارها هم پاریس رفتم اما هر بار پاریس قشنگتر از قبل است
-چه چیزی این روزها خوشحالتان می کند؟
* حضور در کنار دوستان
-وقتی عصبانی می شوید چه می کنید؟
* خیلی عصبانی نمیشوم
-در کودکی بازی مورد علاقه تان چه بود؟
* کمی بفکر فرو می رود و می گوید: شاید بازیهای کودکانه
-قرار است چند روز در جایی حبس باشید دوست دارید هم بندتان چه کسی باشد؟
* شاید کسی حاضر نشود یک هفته با من بماند
-اگر قرار باشد یک فردمشهور و محبوب را ملاقات کنید،دوست دارید آن فرد چه کسی باشد ؟
* هر کسی که به بشریت خدمت کرده حاضرم ببینمش
-چه رنگی را دوست دارید؟
* سبز
-چه غذایی را دوست دارید؟
* فسنجان
-اگر قرار باشد یک آرزو کنید و همین حالا برآورده شود، چه آرزویی می کنید ؟
* سلامتی کامل
– اگر قرار باشد یک روز کامل بدون اینترنت باشی، چطور میگذرانی؟
*اصلا اهل اینترنت نیستم
– اگر بخواهی یک روز به عنوان شهردار رشت کار کنی، چه برنامهای داری؟
*اصلا قبول نمیکنم چون از عهده اش بر نمی آیم
– اگر بتوانی یکی از عادات بدت را ترک کنی، آن چیست؟
* عادت بدم سیگار بود که ترکش کردم
-اگر فردا بفهمید همهچی دروغ بوده، اولین سوالی که میپرسید چیه؟
* من به حرف آدمهایی باور کردم که مطمین بودم به حرفشان ایمان و اعتقاد کامل دارند
-کدوم بیشتر اعصابتونو خرد میکنه, آدمهایی که با دهان پر حرف میزنن، یا اونهایی که موقع حرف زدن دستهاشونو تکان میدن؟
* هر دو
– اگر بتوانید مابقی عمرتان را در جای دیگری زندگی کنید، انتخابتان کجاست؟
* پاریس
– اگر یک پاک کن داشتید و می خواستید چیزی از دنیا پاک کنید، آن چیه؟
* سیاهی های دنیا را پاک می کردم
ـاگر برگردید به دوران جوانی، دوست دارید مسیر زندگیتان به کدام سمت برود؟
* از ابتدای جوانی عقیده ام این بود که باید در مسیری باشم که به مردم خدمت کنم
اولین سفر خارجیتان در چه سالی بوده؟
* در ۲۴ سالگی
-ساحل را بیشتر دوست دارید یا کوهستان را؟
* هر دو را
– از دوران اتحادیه و اتاق اصناف چه خاطره ای دارید؟
* همه آدمها دارای نقاط مثبت و منفی هستند اما از وقتی شکریه به اتاق اصناف آمد(کمی فکر می کند) سالش یادم نیست، آدم بسیار مثبتی بود
-برای جوانترهایی که می خواهند زرگر شوند، چه توصیه ای دارید؟
* تلاش کنید که این کار را یاد بگیرید و بعد وارد شوید
– خاطره ای از دوران کودکیتان بگویید
* ۸ ساله بودم، ماه رمضان بود موقع افطار به پدر برای بستن مغازه کمک می کردم، مردی داخل مغازه شد و گفت: لیره میخواهم، پدرم گفت وقت افطار است، مرد گفت: مسافرم عجله دارم. پدرم قیمتی را گفت و مرد گفت ده لیره بمن بدهید. و کیسه ای سفید از جیب بیرون آورد و به پدرم داد و گفت: لیره ها را اینجا بریز. پدرم لیره ها را داد و مرد شروع به شمردن پولش کرد. گفت: ببخشید پولم کم است من در فلان مسافرخانه مستقر هستم کیسه همینجا بماند تا بروم پول بیاورم و رفت، زمانی گذشت افطار شد، وقتی دید او نیامده کیسه را خالی کرد و بجای لیره دید سکه های ناچیزی در داخل کیسه است، او در چشم برهم زدنی کیسه را عوض کرده بود. به مسافرخانه رفتیم گفتند اصلا چنین مسافری نداریم
– گفتید، مدام در حال خواندن شعر هستید، یکی برای من می خوانید؟
* شراب را چه گنه که ابلهی نوشد
زبان به یاوه گشاید هر دم
چو بوعلی می ناب خوری حکیمانه
به حق حق که وجودت به حق شود ملحق
– با تشکر از آقایان پویا پوریوسفی و محمود محسن پور که فضای انجام گفتگو را مهیا کردند.
– در تصویر ، آقای یکتاپرست، نفر وسط جلوی پرچم می باشد.