• ۱۴۰۴-۰۸-۱۶
  • خاکسترهای خاطره در بازار رشت

    خاکسترهای خاطره در بازار رشت

    دود سیاه تلخ بازار سوخته، که از دل ویرانه‌های قیصریه فخر برمی‌خاست و بر فراز سقف‌های نمور رشت می‌پیچید، بوی سوختگی چوب‌های کهن و خشکبارهای سوخته، در هوای رشت می‌پیچید و یادآور آتشی بود که نه تنها تیرها و تخته‌ها، که جان بازاری را هم به خاکستر نشانده بود. قیصریه فخر، آن شکوه دیروز، اینک قفسی سوخته بود از خاطرات.

    پشت این دودها، در پس کوچه‌ای نه چندان دور، پیرمردی نشسته بود. عزت الله اسماعیلی معروف به پرویز بهاری (متولد ۱۳۱۸). قامتش هنوز استوار، اما چشمانش، آن چشمان تیزبازاری که روزی وزن و رنگ و رایحه را در مشت خشکبار می‌سنجید، اکنون مه‌آلود بود از یاد آتش. انگار آتش، نه تنها مغازه‌اش را که بخشی از روشنایی دیدگانش را هم ربوده بود. بر انگشتان درشت و کارکشته‌اش، که روزگاری انبوه پسته و بادام را به کف می‌سپرد، اثری از آرد یا پوست خشکبار نبود.

    پرویز، از روزهای دور می‌گفت. از پدر، که از خاک بهاری همدان برخاسته و در سه‌راه شالچی رشت، عطر چای خشک را در فضای نمناک بازار پراکنده بود. از حاج کاظم باحور، داییِ سخت‌کوش، در کاروانسرای سعادت، که راز مغزها و آجیل‌ها را در گوش خواهرزاده کنجکاوِ  زمزمه کرد. روزگاری که شمار خشکبارفروشان رشت، از انگشتان یک دست فراتر نمی‌رفت. پرویز، بیست بهار را در کنار آن مرد ماند، تا خود در قیصریه فخر، پرچمدار بازاری شد که رونق گرفت، تا چهل مغازه آجیل و خشکبار، نشان رغبت مردم شد.

    سپس از برف کمرشکن سال پنجاه گفت. برفی که گیلان را در سکوت مرگباری فرو برده بود. «اما مردم…» صدایش نرم شد، :دست در دست هم دادند. یکی برف را کنار زد، دیگری نان پخش کرد، سومی دارو رساند. مشکلات، آن زمان، با دست‌های گشاده و دل‌های به هم پیوسته، حل می‌شد. مثل تسبیحی که دانه‌هایش به نخ یگانگی بسته باشند.»

    سپس چشمانش برق زد، یاد کمبودی تلخ افتاد. روزی که سیب‌زمینی و پیاز، در بازار رشت نایاب شد. مردم سرگردان، نگاه‌های گرسنه. «آیت‌الله احسان‌بخش، روحش شاد، تلفن کرد. پرسید: بهاری، چرا پیاز و سیب‌زمینی نیست؟ گفتم: حاج‌آقا! قیمت را بگذارید روی دست خود بازار. بگذارید نفس بکشد. دستور ندهید. ببینید چطور از هر سو می‌بارد.» احسانبخش سر تکان داد، رضایتی تلخ در نگاهش. «چند روزی نگذشت… چهل کامیون! چهل کامیونِ بار، وارد شهر شد. بازار، خودش را یافت. نفس کشید.»

    سپس، سکوت. سکوتی سنگین، پر از بوی دود خاموش‌ناشدنی قیصریه فخر. یاد آن آتش، دوباره برگشته بود. «آن روز… فقط پاساژ نسوخت. زندگی من، شغلم، هستی من… همه رفت توی همان شعله‌ها.» صدایش خشن شد. «بدهی‌ها آمد، تاجران سنندج، تهران، همدان… یک‌یک، قسط به قسط، ریال به ریال، پس دادم. کمرم خم نشد. اما دیگر… دیگر نتوانستم به آن آجیل‌ها، به آن خشکبارها، دست بزنم.» صدایش شکست. «مغازه‌ام صدوهشتاد متر بود… نصفش را فروختم. از نصف دیگر، سه مغازه ساختم… دو تا را به پسرکوچکم احد دادم، که امروز لباس ورزشی می‌فروشد و عضو هیات مدیره اتحادیه خرازی و تریکوی رشت است» نگاهی به دیوار انداخت، گویی تصویر مغازه‌اش را می‌دید. «اتحادیه… سی سال ریش سفیدی کردم. بعد… استعفا دادم ، اما نامه آمد. آجیل‌فروشان رشت نوشتند به اداره بازرگانی: بهاری باید بماند. اما من… دیگر رمقی نداشتم. روحیه‌ام سوخته بود. گلایه‌هایی هم داشتم… که هنوز هم دارم…»

    پرویز بهاری، که سالها با بازار رشت نفس کشیده بود، ناگهان ساکت شد. نگاهش را به من دوخت، نگاهی عمیق، پرسشگر. «تو… از اتاق اصناف آمدی؟ بیست ساله کسی از آن‌جا پیشم نیامده…« لحظه‌ای درنگ کرد. چین‌های پیشانی‌اش عمیق‌تر شد. سوالش، مثل ضربه‌چکشی بر پوسته‌ی زمان فرود آمد: «آن روزی که من دست از خشکبار شستم… انجیر خشک، کیلویی هزار تومان بود.» نفس عمیقی کشید، و کلمات بعدی را با حسرت و شگفتی فرو ریخت: «حالا… پانصد هزار تومن؟ ششصد؟ حالا… چنده؟»

    سکوت دوباره بر اتاق کوچک بنگاه پسر وسطیش یعنی رسول، حاکم شد. بوی دود قیصریه فخر، گویی هنوز در هوای اتاق می‌پیچید. بوی انجیر خشک دیروز، در هجوم ارقام سرسام‌آور امروز، گم شده بود. ورق برگشته بود. هم برای بازار، هم برای زندگی‌هایی که آتش و زمان، هر یک به سهم خود، به خاکسترشان نشانده بود.

    علی احمدی سراوانی

    گفتگویی با وی انجام دادم که می خوانید:
    -در چه سالی ازدواج کردید ؟
    *سال ۱۳۴۶
    چند فرزند دارید؟
      * سه پسر و یک دختر
    -لذت بخش ترین حس دنیا؟
    * خدمت به مردم
    -بهترین و بدترین چیز در دنیا؟
    * بهترین: محبت – بدترین : دروغ و کلک زدن به مردم
    -بزرگترین ترس شما در زندگی؟
    * فقط از خدا میترسم
    -آخرین کتابی که خوانده اید چه بود؟
    * اهل کتاب نیستم و تا هشتم نیز بیشتر درس نخواندم
    – آخرین فیلمی که دیده اید چه بود؟
    *فیلمهای تلویزیون را نگاه می کنم
    -وقتی خوشحال می شوید چه کاری می کنید؟
    * با دیگران شریکش می کنم
    -وقتی عصبانی می شوید چه؟
    * سخت پریشان می شوم.  اصولا از کسانی که ادعای دوستی می کنند، عصبانی می شوم
    -شهرت زیاد بدون ثروت یا ثروت زیاد بدون شهرت؟
    *شهرت را ترجیح می دهم
    -در کودکی بازی مورد علاقه تان چه بود؟
    * در جوانی پینگ پنگ بازی می کردم
    -قرار است چند روز در جایی حبس باشید دوست دارید هم بندتان چه کسی باشد؟
    * همسرم
    -چه رنگی را دوست دارید؟
    * زرد قناری
    -چه غذایی را دوست دارید؟
    * ترش تره
    -اگر قرار باشد یک آرزو کنید و همین حالا برآورده شود، چه آرزویی می کنید ؟
    *عزت و سلامتی مردم
    – اگر قرار باشد یک روز کامل بدون اینترنت باشی، چطور میگذرانی؟
    *اهل اینترنت نیستم
    – اگر بخواهی یک روز به عنوان شهردار رشت کار کنی، چه برنامه‌ای داری؟
    *مشکلات حاشیه شهر را حل می کنم
    – اگر یک قلم داشتید و می‌خواستید چیزی به دنیا اضافه کنید، چه بود؟
    *وفا
    – اگر یک پا‌کن داشتید و می‌خواستید چیزی از دنیا کم کنید، چه بود؟
    *بی وفایی
     – اگر قرار باشد یک ارزو کنید که همین الان برآورده شود، آن چیه؟
    *عزت
    – عجیب‌ترین تنبیهی که از طرف پدر و مادرتان شدید چه بود؟
    *چون خیلی شیطان بودم، (البته این شیطانی فقط بازیگوشی بود) مدام پدرم تنبیهم می‌کرد، الان می بینم همیشه حق با او بود
    – بهترین خاطره دوران کاریتان چه بود؟
    *خاطرات خوبی از همکاران ندارم، همیشه به کارهای خوبی که برایشان کردم، وفا نکردند

    تبلیغات

    مراسم رونمایی از طرح GLN اصناف

    آموزش ثبت قرارداد مشاوران املاک در سامانه کاتب

    راهنمای صدور شناسه یکتا برای پروانه کسب قدیمی