• ۱۴۰۴-۰۸-۲۵
  • عالم ، درخت زیتون ما همچو روغنیمش

    عالم ، درخت زیتون ما همچو روغنیمش

    زیر آسمانِ ابریِ رودبار، در دلِ روستای خرشَک رحمت‌آباد، در ۳۱ شهریور ۱۳۳۱، کودکی پا به جهان نهاد که نامش را «شریف» نهادند. زمین، سخت بود و زندگی، سخت‌تر. شریف، تا کلاس ششم درس خواند، آن‌قدر که باسواد شود و جهان را ورای کوه‌های زیتون ببیند. اما فقر، چنان سنگین بر شانه‌های خانواده نشسته بود که کتاب‌ها را بستند و داس را به دستش دادند. کشت و کار، خوراک تن می‌داد، اما جانِ جویای او را سیراب نمی‌کرد. جانِ او، تشنه‌ی چیزی دیگر بود؛ چیزی در هیاهوی جهانِ ورای کوه‌ها.

    ۱۶ سال بیشتر نداشت که پشت کرد به زیتون‌های همیشه‌بارورِ زادگاهش. پا نهاد در جاده‌ای ناشناخته، به سوی تبریز؛ شهرِ آهن و آتش و غرّشِ ماشین‌های بی‌امان. تبریزی که بوی گوگرد و روغنِ داغ و عرقِ کارگران در هوایش می‌پیچید. در کارخانه‌ی تراکتورسازی، زیر سقف‌های بلندِ پر از دود و غرّشِ ماشین‌ها، به کمک‌کاریِ جوشکاران پیوست. دست‌های نوجوانِ روستازاده‌اش، که تا دیروز با نرمیِ برگ‌های زیتون و خمیریِ خاکِ باران‌خورده آشنا بود، حالا در آغوشِ سختیِ آهنِ گداخته و خشونتِ جرقه‌های آبی‌رنگِ جوشکاری می‌سوخت. هر روز، از سحر تا شام، آوازِ غریبی می‌شنید: ناله‌ی فولاد زیر مشعل، فریادِ اره‌های برقی، و ضرب‌آهنگِ یکنواختِ چکش‌ها بر سندان. همه چیز عجیب بود: بوی تندِ الکترودهای ذوب‌شده، سوزشِ جرقه‌ها روی پوست، و سایه‌های غول‌آسای دودکش‌ها که بر حیاطِ کارخانه می‌افتاد. همه چیز غریب بود، جز آن جرقه‌های آبیِ سوزان که گاه، در تاریکیِ زیر ماسکِ جوشکاری، چون آذرخش‌های کوچکِ اسرارآمیز، چشمانِ کنجکاوش را می‌ربودند. یک سال تمام، در دیارِ شمس و صائب، آهن را به آهن جوش داد، و در دلِ آن غوغای صنعتی، رازِ دیگری را کشف کرد: رقصِ الکترون‌ها در تاریکی، همان جرقه‌های سحرآمیزی که بی‌صدا در سیم‌ها می‌دویدند و جهان را روشن می‌کردند. برق! واژه‌ای که در گوشش زمزمه‌ای از آینده بود و در دلِ شب‌های خسته‌ی کارخانه، چون ستاره‌ای درخشان می‌درخشید.

    پس باز هم رفت. این بار به سوی تهران؛ آن کلان‌شهرِ پرزرق‌وبرق و شلوغ. در آن شلوغیِ بیکران، پا گذاشت به جهانِ کهربا؛ جهانِ سیم‌ها و فیوزها و نورهای چشمک‌زن. انگشتانش که حالا زبریِ آهن را تجربه کرده بود و گرمای جرقه‌ها را در استخوان داشت، با ظرافتِ مدارها و کلیدها آشنا شد. سال‌ها در آن غوغا ماند و دانش آموخت؛ دانشی که از جانِ تشنه‌اش می‌جوشید و ریشه در آن تجربه‌ی سوزانِ تبریز داشت.

    تا آن که در سالِ ۱۳۵۳، دلش تنگ شد برای باران‌های همیشگیِ شمال، برای خاکِ خیسِ زادبومش. به رشت آمد. با پس‌اندازی اندک، توانست مغازه‌ای کوچک بخرد در خیابانِ امام. دیوارهایش را بوی تازگیِ رنگ می‌گرفت. یک سال پس از آن، پروانه‌ی کسب را به دیوار زد؛ مهر تأییدی بر رؤیایی که از دشت‌های خرشَک آغاز شده بود و در کوره‌های تبریز گداخته شده بود. اما بادهای تندِ انقلاب وزیدن گرفت و نظامِ توزیع کالا، چون کشتیِ بی‌بادبانی در طوفان، به چپ و راست می‌خورد. مغازه‌داران، از جمله شریف، در تلاطمِ نایابی و نابسامانی دست‌وپا می‌زدند.

    شریف، اما، مردِ دست‌ به‌ سینه‌ نشستن نبود. در چشمانِ تیزبینش، راهِ چاره می‌درخشید: اتحاد. گرد آمدنِ پراکنده‌ها زیر یک سقف. پس دست دراز کرد به هم‌پیمانی با بازاریانِ سرشناس و پیشکسوت. رنجِ مشترک، سنگ بنای اتحادیه صنف الکتریک، تابلوهای تبلیغاتی و لوازم خانگی رشت شد و شریف، به اجماعِ آن ریش‌سفیدانِ بازار، به ریاستش رسید. گامش، گامی استوار بود برای نظم‌بخشی به بازارِ آشفته، برای دادِ ستمدیدگانِ صنف از نابسامانی. صدای واحدهای صنفی، این‌بار یک‌پارچه و رسا به گوشِ مسئولان می‌رسید.

    کارنامه‌اش، اما، به همین بسنده نکرد. ریاستِ اولین دوره‌ی مجمع امور صنفی تولیدی رشت نیز بر دوشِ این مردِ آهنین‌اراده نهاده شد. سال‌های سال، در اتاقِ اصنافِ مرکز گیلان، حضور داشت؛ چهره‌ای آشنا، مورد اعتماد، با کلامی وزین و تجربه‌ای انباشته. شریف رضائی، از آن خاکِ سختِ رودبار برخاسته بود، در کوره‌های تبریز آبدیده شده بود، و با دست‌های خود، نهالِ وجودش را آبیاری کرده بود تا شد درختی تناور در صنعتِ الکتریک و تابلوسازیِ رشت؛ درختی که ریشه در زحمت داشت و شاخه‌هایش، سایه‌ی امنیت و پیشرفت بر سرِ هم‌صنفانش گسترانده بود.

    و اینک، درختان زیتونِ پراکنده، روغنِ یکپارچه‌ای شده‌اند…

    – علی احمدی سراوانی

    گفتگویی با وی انجام دادم که می خوانید:
    -در چه سالی ازدواج کردید ؟
    * سال 1353

    -چند فرزند دارید ؟
    * یک پسر و 3 دختر

    -لذت بخش ترین حس دنیا؟
    *اجرای عدالت

    -بهترین و بدترین چیز در دنیا؟
    *بهترین : دوستی و بدترین : جنگ

    -بزرگترین ترس شما در زندگی؟
    *بی عدالتی در جامعه

    -اگر برگردید به دوران جوانی، دوست دارید مسیر زندگیتان به کدام سمت برود؟
    *در مسیری قرار بگیرم که گرهی را باز کنم

    -چه چیزی را در شغلتان بیشتر از همه دوست دارید ؟
    *اعتماد مردم

    -بهترین تعریفی که از خود شنیده اید؟
    *خدمتگزار مردم

    -ساحل یا کوهستان؟
    *ساحل را دوست ندارم

    -چه کتابی را برای خواندن پیشنهاد می کنید؟
    * قرآن
    -آخرین کتابی که خوانده اید چه بود؟
    * کتابی از دکتر شریعتی

    چه فیلمی را برای دیدن پیشنهاد می کنید؟
    *محمد رسول ا…

    -آخرین فیلمی که دیده اید چه بود؟
    *پایتخت

    -اگر قرار شود دوباره متولد شوید دوست دارید زادگاهتان کجا باشد؟
    *همان روستای خرشک رحمت آباد

    -بهترین سفری که تاکنون رفته اید؟
    *سفر حج

    -هیجان انگیزترین کاری که تاکنون انجام داده اید؟
    *حضور در مبارزات زمان انقلاب

    -خواننده مورد علاقه شما؟
    *اصفهانی

    -وقتی خوشحال می شوید چه کاری می کنید؟
    *خدا رو شکر می کنم

    -وقتی عصبانی می شوید چه؟
    *آب می خورم

    -لذت بخش ترین رویای شما؟
    *پایان همه جنگ ها و خونریزی ها در دنیا

    -شهرت زیاد بدون ثروت یا ثروت زیاد بدون شهرت؟
    *شهرت خوشبختی نمی آورد اما در پاسخ به سوالتان شهرت بر اساس نوع عملکرد

    -در کودکی بازی مورد علاقه تان چه بود؟
    *گردالو بازی

    -قرار است چند روز در جایی حبس باشید دوست دارید هم بندتان چه کسی باشد؟
    *یک مبارز سیاسی که برای عدالت تلاش کرده

    -اگر وسیله یا قلمی داشتید که می توانستید چیزی به دنیا اضافه کنید چه بود؟
    *کاری می کردم مردم به قوانین جهانی و حقوق یکدیگر احترام بکذارند

    -وقتی با بهترین دوست تان قهر هستید چه کار می کنید؟
    *سعی میکنم از قهر کردن پرهیز کنم، به گفتگو روی می آورم

    -آرزوی چه چیزی برای شما هنوز باقی مانده؟
    *جهانی عاری از خشونت

    -اگر دولت اعلام کند که شما شرایط یک سفر رایگان به یک کشور را دارید کجا را انتخاب می کنید؟
    *سوئیس

    -چه رنگی را دوست دارید؟
    *سفید

    -چه غذایی را دوست دارید؟
    *شامی رودباری

    -این پنج کلمه چه چیزی را یادتان می آورد؟
    *عدالت : دادگستری
    رسانه : اخبار صحیح
    رودخانه : همه چیز را با خود می برد
    مذاکره : گفتگو برای عدالت
    شکریه : ادامه عرفان

    -یک شعر از یک شاعر بخوانید
    * گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش
    ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش

    گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم
    ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش

    بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش
    عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش

    تبلیغات

    مراسم رونمایی از طرح GLN اصناف

    آموزش ثبت قرارداد مشاوران املاک در سامانه کاتب

    راهنمای صدور شناسه یکتا برای پروانه کسب قدیمی