هنوز هم صدای تیک تاک ساعتهای قدیمی تعمیرگاه، قصههایی را زمزمه میکند. قصههای مردی که سالها در رینگ بوکس، قهرمانی را معنا کرد و امروز، در کارگاه کوچکش، با همان دستان پرتوان، زمان را تعمیر میکند.
آیا میتوان در یک زندگی، هم ظرافتِ تعمیر ساعتهای قدیمی را داشت و هم خشمِ مشتهای سنگین را؟ پاسخ را باید در زندگی «محمدتقی کالوخ» جستجو کرد؛ مردی که هم با پیچهای کوچک ساعتها نجوا میکند و هم با ضربات محکم بوکس، زمان را به مبارزه میطلبد.
او که سالها پیش بارها عنوان قهرمانی بوکس ایران را به دست آورده، با چهرهای آرام اما مشتهایی آهنین میگوید: “بوکس، برخلاف تصور، ورزش خشنی نیست. اینجا هر ضربه، یک حساب و کتاب دارد؛ مثل تعمیر یک ساعت سوئیسی… گاهی باید نرم باشی، گاهی محکم. بوکس به من اعتمادبهنفس داد، اما آرامشم را هم نگه داشت.”
داستان عشق او به ساعتسازی از کودکی آغاز شد؛ روزی که یک ساعت روسی بزرگ پاندولی روی سرش افتاد و شکست. با دستان کوچکش، قطعات را جمع کرد و تلاش کرد تا آن را درست کند. پدرش وقتی متوجه شکستن ساعت شد، ابتدا سیلی محکمی به او زد، اما وقتی پس از چند روز دید پسرش ساعت را به کار انداخته، خندید و یک ریال به او جایزه داد! از همان روز، مسیر زندگیاش به تیکتاک ساعتها پیوند خورد.
تابستانها در مغازهای در زرجوب شاگردی کرد؛ جایی که استادش هم موی مردم را اصلاح میکرد و هم ساعتهایشان را. بعدها به کرج رفت و در کنار کار، مشتهایش را هم برای نبردهای بزرگ آماده کرد. حتی وقتی راننده تاکسی بود، عصرها به تمرین بوکس میرفت؛ گویی زندگی به او یاد داده بود که همیشه باید جنگید، حتی وقتی کرایه تاکسی فقط ۵ ریال بود.
یک بار در اردوی بوکس، ساعت مربی شکست. وقتی کالوخ گفت آن را تعمیر میکند، مربی با تعجب پرسید: “با این مشتهای زمخت؟!”اما او ثابت کرد که دستان یک بوکسور میتواند هم مشت بزند، هم با ظرافت چرخدندهها را جا بیندازد. فردای آن روز، مربی با دیدن ساعتِ درست شده، انگار به معجزهای ایمان آورده بود.
۱۷ شهریور ۵۷ بندرانزلی میزبان مسابقات قهرمانی کشور بود، همه بزرگان بوکس به انزلی رفته بودند، وقتی دو همتیمیاش باختند، روحیه اش را از دست داد، دلش میخواست کنار بکشد. اما مربی نگذاشت. او وارد رینگ شد و با پیروزی، گردنآویز طلا را برای گیلان به ارمغان آورد. آن روز، گیلان با یک طلا، دو نقره و سه برنز، دوم کشور شد.
با ممنوعیت بوکس پس از انقلاب، او به مربیگری روی آورد و قهرمانان بزرگی پرورش داد. اما قلبش همیشه در دو جا میتپید: پشت پیشخوان ساعتسازی و کنار کیسه بوکس در پارک ملت.حتی وقتی رئیس اتحادیه ساعتسازان شد، عشق به بوکس را رها نکرد.
هنوز هر صبح در بوستان ملت رشت تمرین می کند و بعد به مغازهاش میرود تا ساعتهای قدیمی را دوباره به زندگی بازگرداند. وقتی از او میپرسم میخواهی چیزی را در زندگیات تغییر دهی، میخندد و میگوید: “هیچ چیز! بوکس و ساعتسازی، روح من هستند. بهترین لحظاتم وقتی است که یا «تمرین» می کنم یا ساعتها را «تعمیر».”
علی احمدی سراوانی
گفتگویی کوتاه با وی انجام دادم که می خوانید:
-در چه سالی ازدواج کردید ؟
*سال 1358
چند فرزند دارید؟
* دو پسر و یک دختر
-لذت بخش ترین حس دنیا؟
* ورزش کردن
-بهترین و بدترین چیز در دنیا؟
* بهترین: حضور در کنار خانواده و دوستان – بدترین: آسیب دیدگی، بیماری
-بزرگترین ترس شما در زندگی؟
* عقب افتادن و جاماندن
-ساحل یا کوهستان؟
* ساحل
-آخرین فیلمی که دیده اید چه بود؟
* متری شش و نیم (سعید روستایی)
-اگر قرار شود دوباره متولد شوید دوست دارید زادگاهتان کجا باشد؟
*ایران
-بهترین سفری که تاکنون رفته اید؟
* مسابقات بوکس پاکستان سال 1353
-خواننده مورد علاقه شما؟
*شجریان
-وقتی خوشحال می شوید چه کاری می کنید؟
* چهره خندان
-وقتی عصبانی می شوید چه؟
* به نحوی خودم را از عصبانیت تخلیه می کنم
-شهرت زیاد بدون ثروت یا ثروت زیاد بدون شهرت؟
*شهرت از ثروت بهتر است . ثروت آدم را به جای بدی می رساند ولی شهرت و محبوبیت در دلها ماندگار می شود
-در کودکی بازی مورد علاقه تان چه بود؟
* بدو بدو بازی
-قرار است چند روز در جایی حبس باشید دوست دارید هم بندتان چه کسی باشد؟
* دوستانم
-اگر یک پاک کن داشتید چه چیزی را از دنیا پاک می کردید؟
*عکس اهریمن را پاک میکنم
-چه رنگی را دوست دارید؟
* قرمز
-چه غذایی را دوست دارید؟
* پلاکباب
-اگر زندگی شما یک فیلم باشد، اسم آن فیلم چه بود؟
*ماجراهای پرحادثه
– اگر بتوانی هر شخصیت تاریخی را ملاقات کنی، چه کسی را انتخاب میکنی و چرا؟
*محمدعلی کلی
– اگر قرار باشد یک غذای عجیب و غریب درست کنی، آن چه خواهد بود؟
*فقط املت
– اگر بتوانی یکی از عادات بدت را ترک کنی، آن چیست؟
*زیاد حرف زدن
-این پنج کلمه چه چیزی را یادتان می آورد؟
*بوکس : ورزش زیبا
ساعت : سمبل
رشت : شهر زیبا
شکریه : آدم خوب و کارگشا، هیچ کس را طرد نمی کند و بسیار سخنور
رودخانه: : سفیدرود
نکته: میگویند وقتی استاد عصبانی میشود، به جای فریاد زدن، شروع به کوک کردن ساعتهای مغازه میکند و با هر پیچ، خشمش کمتر میشود!!