گاهی یک خاطرهٔ ساده، عمق یک شکاف فرهنگی را از هر تحلیل عمیقی بهتر نشان میدهد.
سالها پیش در روزنامهٔ محلی خزر، خاطره ای را روایت کردم که بی تردید بسیاری از شما آن را نخوانده اید. ماجرا از این قرار بود که دوستی غیرگیلانی را برای شام به خانه دعوت کرده بودم. همسرم برای اینکه پذیرایی را کامل کند و به مهمان عزت تمام بگذارد، بساط زیتون پرورده و شوره کولی و اشبل را فراهم کرد. بر سر سفره داشتیم کلی کیف میکردیم که عجب پذیرایی اساسی و مبادی آدابی از مهمان کردیم، که به ناگاه مهمان پرسید: «ببخشید، این چیه؟» نگاه کردم و دیدم جوری به زیتون پرورده زل زده که انگار وسط سفره سوسک دیده است. به اندازهٔ دو کتاب در مناقب زیتون و مزایای روغن زیتون و طعم عالی زیتون پرورده سخنرانی کردم و به مهمان بنده خدا تکلیف کردم که حالا میل بفرمایید. او دست کرد و مقداری برداشت و به دهان گذاشت. ناگاه، مثل اینکه مار او را گزیده باشد، جلوی دهانش را گرفت و بلند شد و دوید طرف دستشویی… این خاطره سالها برایم نمادی از یک شکاف است؛ دربارهٔ خیلی از داشته هایمان که برای ما یک دنیا خاطره و هویت است و برای دیگران چیزهایی ناشناخته.
یکی از درخشانترین این گنجینه های فراموش شده، خیاط خانهٔ “ژورا” در چهارراه میکائیل است. بسیاری، چند تصویر کلیشه ای از آن در ذهن دارند: ژورای خنده رو و بلندقامت، دختران رشتی، لباسهای زیبا، انبوهی از پارچهه ای ابریشمی و چندین چرخ خیاطی و کاغذ الگو و غیره…
مهکامه رحیم زاده در کتاب «روزی روزگاری رشت» میگوید: «ژورا خیاط لباس عروس همهٔ دخترهای رشت و شاید گیلان است؛ یک مرد بلندقد و درشت اندام و خنده رو که رفتار زنانه دارد. به همهٔ دخترهایی که برایشان لباس عروس میدوزد، میگوید عاروس. خانه اش در چهارراه میکائیل است.» یک بار مامان میخواست یکی از همکارانش را به آنجا ببرد. گفتم: «من هم می آیم.» گفت: «تو چره خایی بایی؟ حالا بمانسته تو عروسی بیبی.» گفتم: «عروس چیه؟ میخوام خانها ش را ببینم.» گفت: «انا خانه نیشیم کی؟ شوندریم انا خیاطخ انه.» گفتم: «حالا بگذار بیایم.» رفتم آنجا. سالن خیاطیا ش بود و جز چند دختر و زن خیاط و چند چرخ خیاطی و نخ و سوزن و پارچه و کاغذ و الگو و وسایل ریز و درشت خیاطی، چیز به درد بخوری ندیدم و با سر آویزون برگشتم…
در سوی دیگر، فرشاد کاس نژاد، روزنامه نگار رشتی، با نگاهی شاعرانه تر همان فضا را در شبکه اجتماعی x به تصویر میکشد: «خیاط خانه با پیراهنهای شب و پالتوهایی که زنهای زیبا را در آنها تصور میکردی؛ انگار در تاریک خانهای عکسی زیبا ظاهر شده باشد. دست مادرم را رها نمیکردم میان آن همه لباس و بوردا. دخترها با ابروهای پهن و دامنهای کوتاه؛ خیاط خانهٔ ژورا – رشت.»
حالا سوال من این است: چرا سرنوشت خیاط خانهٔ ژورا باید شبیه به سرنوشت بسیاری دیگر از میراث هایمان شود؟ چرا یک ظرفیت گردشگری و فرهنگی باید به یک خاطرهٔ محو شده در ذهن چند نسل قدیمی تبدیل شود؟ ما مدام از توریسم حرف میزنیم، اما حاضر نیستیم برای احیای یک مکان که میتوانست برای دیدنش صف بکشند، کوچکترین سرمایه گذاری فکری بکنیم. همانطور که باقی ماندن پلاکباب جهانگیر در حد یک غذای محلی قانعمان میکند و فکر نمیکنیم چرا نباید رستورانی زنجیره ای و بین المللی مثل مکدونالد باشد.
اما گاهی حقیقت لابلای خاطرات کسانی است که آن روزها و آن خانه ها را تنفس کرده اند. به دنبالش رفتم و چند نفر را پیدا کردم: مسعود هاتفی، حسن وهابی و علی ابراهیمیان؛ کسانی که خاطراتشان از خیاط خانهٔ ژورا نه از پشت ویترین و نگاه یک مشتری، که از دل همان خانه می آید.
پس برای پاسخ به این پرسش که چرا رشت در دفاع از گنجینه های فرهنگی خود اینقدر بیدفاع عمل میکند، روایتی را به زودی خواهم نوشت که شاید ثابت کند مشکل، نبود ظرفیت نیست، بلکه نداشتن عزم جدی برای دیدن این ظرفیته است.
علی احمدی سراوانی

