• ۱۴۰۴-۰۳-۲۲
  • پشت فرمان زندگی

    پشت فرمان زندگی

     

    پس از سربازی، وقتی بادِ بیماری در تنِ پدر پیچید، رضا چرخِ زندگی را به دست گرفت. با تاکسی فرسوده‌ی پدر، جاده‌های شهر را زیر چرخ‌ها له می‌کرد، تا نانِ گرم، روی سفره‌ی خواهر و برادرهایش بچسبد. روزها می‌گذشت، مثل قطرات باران روی شیشه‌ی تاکسی، تکراری و بی‌صدا… تا اینکه یک روز، یک اتفاقِ ساده، دنیایش را زیر و رو کرد…. و زندگی، همیشه از یک اتفاق ساده شروع می‌شود….

    رضا مهدوی، فرزندِ سومِ خانواده‌ی پرجمعیت، در سالِ ۱۳۴۳، در شهرِ شفت متولد شد. پدر با تاکسی کار می‌کرد، و برادر بزرگ‌تر، در ملاسرای شفت، فرورفتگی خودروها را صاف می‌کرد. دوازده ساله بود که ضربه‌ای از هم‌بازیِ مدرسه، صورت و تنش را باد کرد و راهی بیمارستان شد. ضربه چنان محکم بود که بیماری پنهان اوریون را آشکار کرد. پزشکی آلمانی شروع به مداوایش کرد، اما رضا، کودکی نبود که در چهار دیواری بیمارستان بماند. غروبِ سیزدهم فروردین، با لباسِ بیماری از بیمارستان گریخت.یک فرار نمادین از همه‌ی محدودیت‌هایی که بعدها هم قرار بود پشت سر بذاره. سربازی رفت، تو مناطق مرزی سومار و دشت عباس چرخید و برگشت، اما زندگی براش یه آزمون سخت‌تر آماده کرده بود: پدرش سرطان مغز استخوان گرفته بود. تاکسی فرسوده‌ی پدر، تنها دارایی خانواده شد و رضا، بی‌هیچ غرولندی، پشت فرمان نشست. جاده‌های شفت رو زیر چرخ‌های همین تاکسی له می‌کرد تا نان گرم شب رو به سفره‌ی خواهر و برادرها برسونه. دو سال بعد، پدر از دنیا رفت و رضا رو با کوهی از مشکلات تنها گذاشت.اما رضا از اینجور چیزها نمی‌ترسید. تا سال ۶۸، یه تاکسی دیگر خریده بود و زندگی‌اش کم کم داشت شکل می‌گرفت. ازدواج کرد، خونه خرید، و برخلاف خیلی‌ها که فقط به فکر خودشون هستند، برادرها و خواهرها رو هم از یاد نبرد.

    سال ۷۹  در مراسم خواستگاری برادرش، پدر عروس پرسید: “داماد چه داره؟”رضا بدون لحظه‌ای تردید گفت: “یک تاکسی، یک خونه، دو تا مغازه.” وقتی از مجلس بیرون آمدند، یکی از فامیل‌ها پرسید: “دروغ گفتی، برادرت که این‌هارو نداره!” رضا نگاهی کرد و گفت: “مرد، قولش رو میده.” و همان شب، تاکسی و خانه و مغازه‌ها را به نام برادرش زد. سال‌ها بعد، وقتی خودش درگیر بحران شد، برادرش یکی از همان مغازه‌ها را فروخت و دینش را پس داد.اما چرخِ روزگار، همیشه یک‌سان نمی‌چرخد. دوستی به نام میربرگ‌کار به او گفت: “از رانندگی دست بکش، دوربینی بخر و به عکاسی روی آور.”

    رضا تاکسی‌اش را فروخت، دوربینی خرید، و در موسسه‌ی رسامِ هنرِ تهران، دوره‌ای دید. سپس از استادانی چون آقای مرکزی در رشت، درس‌های بسیاری آموخت. با خریدِ مغازه‌ای در شفت، کارِ عکاسی و فیلمبرداری را آغاز کرد، تا جایی که همه‌ی عروسی‌های شهرستان شفت را پوشش می‌داد. گاهی در یک روز، سه عروسی را هم‌زمان راه می‌انداخت.سیستمِ چاپِ آنالوگ را به هفده میلیون تومان خرید، اما تغییرِ ناگهانیِ عکاسی آنالوگ به دیجیتال، ضربه‌ای سخت به او زد. با این حال، خانواده‌اش که همیشه او را در کنار خود دیده بودند،  این بار کنارش ایستادند.حالا دیگر نه تاکسی‌چی بود، نه عکاسِ محله… او “رضا مهدوی” بود، مردی که با قولش زندگی‌ها را می‌چرخاند.بعضی آدم‌ها انگار با “نه” گفتنِ دیگران انرژی می‌گیرند! رضا مهدوی، همان تاکسی‌ران سابق شفت، حالا دیگر نه‌تنها عکاسِ معروف شهر شده بود، بلکه می‌خواست صنف عکاسان را از بی‌قانونی نجات دهد.وقتی شهر شفت در سال‌های نخستین شهرستان شدنش بود، رئیس اداره‌ی بازرگانی وقت شفت با یک کتاب قطورِ “قانون نظام صنفی” پیش رضا آمد و گفت: “می‌خواهیم اتحادیه‌های صنفی را راه بیندازیم، تو می‌توانی؟”رضا آن کتاب را برداشت و با همان جسارتِ همیشگی، ۴۲ واحد صنفی عکاسی را سامان داد. بعضی‌ها سنگ‌اندازی کردند، اما او اولین اتحادیه‌ی عکاسان شفت را تأسیس کرد. آن‌قدر خوب کار کرد که در چهار دوره‌ی پیاپی، با بیشترین آرا رئیس اتحادیه شد. حتی سه بار هم نامزد هیئت‌رئیسه‌ی اتاق اصناف شد و در نهایت، به ریاست اتاق رسید—تا اینکه قوانین دست‌وپاگیر مجلس، او را از ادامه‌ی مسیر بازداشتند. اما مردم شفت فراموش‌نکردنی‌اش کردند. همین چند هفته پیش، از میان ۹۲ رأی‌دهنده، ۹۱ نفر به او اعتماد کردند تا دوباره ریاست اتحادیه را بر عهده بگیرد. این عدد، خودش یک اعترافِ بزرگ بود: رضا مهدوی، مرد میدانِ عمل است.از شكريه ياد مى‌كند، یک روز در فرودگاه رشت: “تا آن روز او را نديده بودم…” در تهران، وقتى مشكلات اتاق اصناف شفت را با ممبينى رییس وقت اتاق اصناف کشور در ميان گذاشت،  شنيد:  “چرا از شكريه كمك نمى‌گيرى؟” و اعتراف مى‌كند:  “اشتباه مى‌كردم، امروز عاشقانه او را دوست دارم.”

    در روزهای برگزاری همایش اصناف، رضا لوح‌های تقدیر را به فرمانداری برد. فرماندار نگاهی انداخت و گفت: “امضای من کنار امضای تو معنا ندارد، امضا نمی‌کنم.”رضا آرام برخاست و گفت: “شما منصوبید، من منتخب مردمم.” و از فرمانداری بیرون زد. روز همایش، پیشکسوتان بازار، گنجینه‌های شفت، آمدند. سالن از حضورشان گرم شد. مراسمی که هیچ امضای غریبه‌ای زیر لوحش نبود، اما قلب‌های مردم، مهر تأییدش را زده بود.و رضا مهدوی همان که با قولش زندگی‌ها را می‌چرخاند، همان که سنگ‌اندازی‌ها را به پلکانی برای بالا رفتن تبدیل می‌کند. او نه سیاستمدار است، نه تاجرِ پول‌پرست. او “رضا مهدوی” است، مردی که هنوز هم عاشقِ شفت است و برایش می‌جنگد.

    علی احمدی سراوانی

     

    گفتگویی با وی انجام دادم که می خوانید:

    -در چه سالی ازدواج کردید ؟

    *سال 1369

    چند فرزند دارید؟

    * دو فرزند دختر

    -سخت ترین تصمیمی که در زندگی گرفته اید چه بود؟

    * خرید یک دستگاه چاپگر در شغلم بود که به شکست منتهی شد

    -لذت بخش ترین حس دنیا؟

    * کتاب خواندن

    -بهترین و بدترین چیز در دنیا؟

    * بهترین: صلح و دوستی – بدترین : دروغ و جنگ

    -بزرگترین ترس شما در زندگی؟

    * روزی که نتوانم نیازهای خانواده ام را تأمین کنم (اشک در چشمانش جاری می شود)

    -آخرین کتابی که خوانده اید چه بود؟

    * حقوق اداری

    – آخرین فیلمی که دیده اید چه بود؟

    *فیلم “هتل” با بازی پژمان جمشیدی

    – اگر قرار شود دوباره متولد شوید دوست دارید زادگاهتان کجا باشد؟

    *باز هم شفت

    -بهترین سفری که تاکنون رفته اید؟

    * من سراسر ایران را دیده ام اما سفر به گنبد کاووس برایم بسیار شیرین بود

    -خواننده مورد علاقه شما؟

    *معین

    -وقتی خوشحال می شوید چه کاری می کنید؟

    * می خندم

    -وقتی عصبانی می شوید چه؟

    * سکوت مطلق

    -شهرت زیاد بدون ثروت یا ثروت زیاد بدون شهرت؟

    *شهرت همراه محبوبیت

    -در کودکی بازی مورد علاقه تان چه بود؟

    * آغوزبازی

    -قرار است چند روز در جایی حبس باشید دوست دارید هم بندتان چه کسی باشد؟

    * دخترانم

    -اگر قرار باشد یک فردمشهور و محبوب را ملاقات کنید،دوست دارید آن فرد چه کسی باشد ؟

    *نلسون ماندلا

    -چه رنگی را دوست دارید؟

    * آبی در فوتبال ، سبز در پوشاک

    -چه غذایی را دوست دارید؟

    * لوبیا و کتلت

    -اگر قرار باشد یک آرزو کنید و همین حالا برآورده شود، چه آرزویی می کنید ؟

    *خوشحالی مردم

    -این پنج کلمه چه چیزی را یادتان می آورد؟

    *رودخانه : آرامش

    شفت : عشق

    دختر : قلب تپنده

    شکریه : دوست خوب و افتخار گیلان

    دوربین : سکوی پرتاب من از روزهای تلخ به روزهای شیرین

    – اگر بتوانی به گذشته سفر کنی، کدام دوره تاریخی را انتخاب می‌کنی؟

    *ایران قدیم

    – اگر قرار باشد یک غذای عجیب و غریب درست کنی، آن چه خواهد بود؟

    *فقط نیمرو

    – اگر قرار باشد یک روز کامل بدون اینترنت باشی، چطور میگذرانی؟

    *آن روز، روز آسودگی من خواهد بود

    – اگر بخواهی یک روز به عنوان شهردار شفت  کار کنی،چه برنامه‌ای داری؟

    *حاشیه کانال شفت را بازسازی میکنم

    – اگر بتوانی یکی از عادات بدت را ترک کنی، آن چیست؟

    *زودباوری و اعتماد کردن بیش ار حد به دیگران

    -اگر فردا بفهمید همه‌چی دروغ بوده، اولین سوالی که می‌پرسید چیه؟

    *چرا اینقدر کورکورانه اعتماد کردیم!

    -فکر می‌کنید مردم از مرگ بیشتر می‌ترسن یا از سخنرانی جلوی جمع؟

    *سخنرانی

    -کدوم بیشتر اعصاب‌تونو خرد می‌کنه

    – آدم‌هایی که با دهان پر حرف می‌زنن، یا اون‌هایی که موقع حرف زدن دست‌هاشونو تکان میدن؟

    *دست تکان دادن

    -“دل می‌رود ز دستم صاحبدلان خدا را”

    چه چیزی حافظ را اینقدر دل‌نگران کرده است؟

    *چون حافظ، قرآن را حفظ بود حتما از دل بستن به دنیا نکران شده است

     

    تبلیغات

    مراسم رونمایی از طرح GLN اصناف

    آموزش ثبت قرارداد مشاوران املاک در سامانه کاتب

    راهنمای صدور شناسه یکتا برای پروانه کسب قدیمی