• ۱۴۰۴-۰۸-۲۵
  • گر نکوبی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

    محمد برومند شاد رشتی نژاد، زادگاهش را نامش فریاد میزند؛ در دانشسرا، در سال ۱۳۴۲، به دنیا آمد. پدرش رضا، متولد ۱۳۰۴، آرماتوربند بود و زندگی را در خانهای در کنار مدرسه رشیدی، در همان دانشسرا، با همسر و چهار فرزندش – سه پسر و یک دختر – میگذراند. اما در سال ۵۶، قلبش از تپش ایستاد و دار فانی را وداع گفت.

    محمد، دوران ابتدایی را در مدرسه رشیدی و راهنمایی را در فرهنگ و دین (خواهر امام) گذراند. دیپلم را از دبیرستان ملی “دین و دانش” گرفت. از شانزده سالگی، هم کار کرد، هم درس خواند. زمانی که دستگاههای آتاری به ایران رسید، او با وجود جوانی، دو مغازه در پل عراق و شالکو اجاره کرد و با چهار دستگاه تلویزیون و آتاری در هرکدام، راه و رسم کاسبی را آموخت.

    سپس به سربازی رفت. جزیره مجنون، محل خدمتش شد. یک سال گذشته بود که فرصت انتقال به تهران برایش پیش آمد. مقدمات فراهم شد، اما در آخرین لحظات، همقطاریاش گفت که متأهل و صاحب دو فرزند است.

    محمد جای خود را به او بخشید. فردای آن روز، جنگنده های عراقی به منطقه حمله کردند. محمد به زمین چسبید. وقتی آسمان خالی شد، برخاست و خود را در میان انبوهی از بمبهای خوشه ای دید که در زمین فرورفته، اما منفجر نشده بودند. انگار مرگ، فقط نگاهش کرد اما از کنارش گذشت.

    در سال ۶۵، در بخش ارتوپدی بیمارستان پورسینا استخدام شد، اما توان ماندن در میان دستها و پاهای شکسته را نداشت. در سال ۶۹ استعفا داد و به کارخانه “خزر سرنگ” در شهر صنعتی رشت رفت. اوضاع در کارخانه خوب بود و چهل نفر زیر دستش کار میکردند، با این حال در سال ۷۴، آنجا را نیز پشت سر گذاشت.

    بی آنکه خانواده بدانند، رهسپار تهران شد. باجناقش در حوزه شیشه سکوریت و دربهای اتومات فعال بود. محمد برای آموختن فن، با ماهی هجده هزار تومان حق الزحمه شروع به کار نزد یکی از شاگردان باجناقش کرد، درحالی که کرایه خانه اش بیست و یک هزار تومان بود. ماشینش را فروخت و هزینه کرد تا بر کار مسلط شد و قدم به عرصه متراژکاری گذاشت.

    شبی در ساختمان پلاسکو مشغول کار بود که درد شدیدی در شکمش پیچید. به خانه بازگشت و درد طاقت فرسا شد. به اورژانس زنگ زدند و او را به بیمارستان بردند. آپاندیس بود و پس از عمل، ده روز در بیمارستان بستری شد. در همین ایام، پروژه هتل هرمزگان در انتظارش بود، اما دوران نقاهت اجازه سفر نداد. شرکت آبدیده، پیمانکار طرح، از دو شرکت دیگر دعوت کرد، آنان نتوانستند از عهده کار برآیند. محمد، بلافاصله پس از ترخیص، اعلام آمادگی کرد و به بندرعباس رفت. در گرمای سوزان مرداد بندرعباس، با سقف، کف و دیوارهای گرانیتی و بدون سنگبرش مناسب، تسلیم نشد و کار را با تمام مشقتها به پایان رساند. خبر این موفقیت، مانند بمبی در فضای صنف شیشه سکوریت ترکید و بنیان موفقیتهای بعدی او شد. در آن زمان، حق نصب شیشه متری پانصد تومان بود، اما شرکتها پس از این رویداد، تا متری هزار تومان نیز به او پیشنهاد دادند.

    در سال ۷۷ به رشت بازگشت. مغازه ای هشت متری در خیابان تختی به مبلغ چهار و نیم میلیون تومان خرید. همکاران به اتحادیه اعتراض کردند که به خاطر کوچکی مغازه نباید به او جواز دهند. هشت ماه گذشت و حتی یک ریال از آن مغازه درآمدی نداشت. به اتاق اصناف رفت و شکایت کرد. رئیس اتاق اصناف – آقای شکریه – گفت برای دریافت جواز باید امتحان بدهی؛ دو بار امتحان داد، به شکریه گفت کسی را بفرست امتحان بگیرد که از من واردتر باشد. وقتی محمد از نصب شیشه های پنج طبقه هتل پنج ستاره هرمزگان برایش گفت، شکریه دستور داد پروانه ا ش را صادر کنند، هرچند نه برای آن مغازه. پس آن را فروخت و در “استقامت”، مغازه ای بزرگتر را با یک شریک خرید و نهایتاً در سال ۷۸ موفق به دریافت پروانه کسب شد. اما شراکت به ضرر انجامید و در سال ۸۲ از آن مغازه خارج شد. مغازه نیز به دلیل امتناع شریک از فروش، به مدت ده سال پلمب شد.

    بار دیگر از صفر شروع کرد. روبروی راهنمایی رانندگی مغازه ای اجاره کرد. او اولین درب اتومات شهر رشت را در سال ۷۹ برای بانک ملت شعبه شریعتی نصب کرد، دومی را برای بانک سپه مرکز، و نیز اولین کرکره اتومات را برای بانک سامان شعبه صابرین. پس از این، بخت به او روی آورد. هر سال در نمایشگاههای بین المللی شرکت کرد و در سال ۸۳، اولین دستگاه پرده هوا را از دبی وارد گیلان کرد. یک دستگاه را رایگان برای بیمارستان آریا نصب کرد. وقتی مدیران بیمارستان کارایی آن را دیدند، ده دستگاه دیگر سفارش دادند و به دنبال آن، تمام بیمارستانهای استان گیلان مشتری او شدند.
    در همان دوره، پروژهای بزرگ در جنب فرمانداری لنگرود را عهده دار شد و برای ششصد مغازه، هفته زار متر شیشه نصب کرد.
    شکریه در سال ۷۸ به او پیشنهاد عضویت در هیئت مدیره اتحادیه را داد. از دبیری و بازرسی شروع کرد و تا معاونت اولی شکریه پیش رفت. در تمام این مدت، حتی یک ریال حقوق نگرفت و نهایتاً پس از ۱۶ سال از اتحادیه استعفا داد.

    از او پرسیدم: «اگر پاک کنی داشته باشی، کجای زندگیت را پاک میکنی؟» در جواب گفت: «همسرم همیشه میگفت با کسی شریک نشو. گوش نکردم. وقتی مغازه استقامت را با آن فرد شریک شدم و ضرر سنگینی کردم، تازه حرفش را باور کردم. حتماً آن بخش را پاک میکردم.» گفتم: «دوست داری چه کسی را ببینی؟» آهی کشید و گفت:«ای کاش پدر و مادرم زنده بودند و مرا در این موقعیت میدیدند.» او عاشق شکار است. از تفنگهایش با اشتیاق میگوید: «اولین تفنگم، سرپر بود که در سال ۶۸ خریدم. الان یک دولول بغل هم سان تاتین فرانسوی دارم. این سالها کمتر شکار میروم، اما هنوز عاشق شکار مرغابی و کبک هستم.»

    حاصل زندگی مشترکش، دو دختر است: یکی فروشگاه لوازم کامپیوتر دارد و دیگری در مقطع کارشناسی ارشد روانشناسی تحصیل میکند. و حالا، یک نوه، زندگی را برایش از همیشه شیرین تر کرده است.

    علی احمدی سراوانی

    تبلیغات

    مراسم رونمایی از طرح GLN اصناف

    آموزش ثبت قرارداد مشاوران املاک در سامانه کاتب

    راهنمای صدور شناسه یکتا برای پروانه کسب قدیمی