در سردی نخستین روزهای فروردینِ ۱۳۴۶، در شهر رشت، زیر آسمانی که تازه نفسِ بهار را در سینه میچرخاند، عبدالله بهاری متولد شد. در کنار چهار برادر و یک خواهر، زیر سقفِ خانهای که بوی لاستیکِ گداخته و عرقِ پیشانیِ پدر، هوایش را سنگین میکرد. پدر، مردِ قالب و چرخ بود. در آن کارگاه کوچکِ روبروی هیاهوی بازارِ مسجدِ کاسهفروشان، دستانِ زبرش، تودههای بیشکلِ لاستیک را به چرخ بدل میکرد، چرخهایی که گاریهای دستیِ باربرانِ شهر را به گردش درمیآورد، حاملِ نانِ شبِ خانوادههای بیشمار. عبداللهِ خردسال، پا به پای پدر، نفسِ بازار را فرو میبرد. زود قد کشید. انگار خطهای سرنوشت، پیشاپیش، دکانداریش را بر لوحِ پیشانیاش حک کرده بود.
هر چند سه تابستانِ پیاپی، به جای همهمهی بازار مسجد کاسهفروشان، در دود و دم و بوی کبابِ مغازهی عمویش، در ابتدای مسگران رشت، سپری شد. روزگار گذشت. از کوچههای خاکی دبستان و راهنمایی گذر کرد و پا به دبیرستان نهاد. آنجا بود که برادرش، دستش را گرفت و به دل بازار لوازم التحریر کشاند. گویی پردهای کنار رفت.
میان انبوه دفترها و خطهای رنگارنگ مدادها و پاککنهای معطر، دلش جای گرفت. گمشدهاش را یافته بود. مدتی، سایهوار و با چشمانی تیزبین، در آن راسته بالید. علمِ کاغذ و قلم را در سینه انباشت. دیپلم که گرفت، سایهی سنگین سربازی بر زندگیاش افتاد. هجده آبان ۶۶، از دروازهی پادگان گذشت. روزی که پس از دو سال، خاک خستگی خدمت را از تن تکاند، تنها ده روز نفس تازه کرد. بیدرنگ، در ۲۸ آبان ۶۸ با همدلیِ دوستی از جنس خود، به شراکت مغازهای را در دلِ همان راستهی لوازم التحریر خریدند. راستهای خفته. آن زمان، تنها چهار مغازه چراغی روشن داشتند و دیگران، سکوت انبارها را در خود فرو برده بودند.
عبدالله، با عزمی راسخ، بر آن شد تا این خفتگان را بیدار کند. از سر تا تهِ راسته را چراغانی کرد، فریاد تبلیغاتش به دیوار شهر و صفحهی روزنامهها رسید. قطره قطره، مردم را کشید به سوی آنجا. تا که امروز، آن راسته، نفسگیرترین مرکزِ خرید و فروشِ قلم و کاغذ رشت شده است.
اما بادهای دور، وسوسه میآوردند: “ژاپن”. مخالفتِ خانواده، دیوار بود. او، دلیرانه، از دیوار گذشت. سه ماه و نیم، نه در پی لقمهای نان، که در جستجوی افقهای تازه، در سرزمینِ آفتابِ خیزان گام زد. چشمهایش، جهانهای ناشناخته را نوشید.
سال هفتاد و نه، پیمان زناشویی بست. ثمرهاش دختری شد که امروز، در پیچ و خم علم تغذیه گام برمیدارد. شراکت با دوست دیرین، تا سال هشتاد و شش دوام آورد. اما رودخانهی زندگی، گاه شاخهشاخه میشود. پسرانِ شریک قد کشیدند و نیاز به گسترهای تازه، آنان را به دو سو کشاند. عبدالله، برای بالیدن در این بازارِ قلم و کاغذ، نه تنها در دانشکدههای کسبوکار دانش آموخت، که بالِ سفر به زیر پا گشود. رفت تا چشمهایش را در نمایشگاههای پرزرق و برقِ آلمان، اسپانیا، ایتالیا، فرانسه، امارات، ترکیه و عمان باز کند. روشناییهای مدرن تجارت را نوشید. اما در نهایت، دل به چین بست. چهار سال پیاپی، به آن دیار رفت. کولهبارش را از نوینترین و رنگارنگترین لوازم التحریر جهان انباشت و بارِ آن را به راستهی نوشت افزار رشت آورد. نقشی مهم در جاندادن به بازار زادگاهش بازی کرد. تا آنکه توفان کرونا، راه را بست و کشتی تجارتش را به لنگرگاه کشاند.
بهاری، تفاوت دیروز و امروز را در کمیِ دکانها و تنگدستیِ اجناس میبیند، در مقابل انبوهی و رنگارنگیِ حالا.
سال نود، آتشی دیگر در جانش زبانه کشید. خواست توان خویش را در کار دیگری بیازماید. پا به عرصهی ساختوساز نهاد. ده سال و اندی، با خشتهای آهن و سیمان، چهار آپارتمانِ پنج طبقه را، با زیربنایی فراختر از شش هزار متر، بر پا کرد. نشان داد که دستانش تنها برای گرداندن برگههای دفتر و قلم ساخته نشده، بلکه میتواند خانهها را نیز بسازد.
اما باز، بازارِ نوشتافزارِ رشت، با همهی رونقش، با دردها و دشواریهایش، صدایش زد. عبدالله، که سالها نفسش با هوای بازار گره خورده بود، دردِ واحدهای صنفی را در استخوان خود حس میکرد. دید که خانم رستگار، رییس وقت اتحادیه، نیاز به یاری دارد. پس در انتخابات سال ۹۸، نام خود را بر تابلوی کاندیداتوری آویخت. به نایب رییسی برگزیده شد. چهار سال بعد، با کنارهگیری خانم رستگار، بار دیگر پای در میدان نهاد. این بار، رایِ قاطعِ بیش از نود درصدِ واحدهای صنفیِ نوشتافزار و چاپخانهداران رشت، تاج ریاست اتحادیه را بر سرش نهاد.
از آن پس، عبدالله بهاری، چون سپری برخاسته از دلِ همین بازار، در برابر هجومِ مشکلاتِ اعضا ایستاد. از سنگلاخِ سامانههای متعدد، پیچیده و دشوارِ گرفته تا هزارتوی ادارات مختلف. جلسه بر جلسه نهاد. با اتاق
اصناف و نمایندگان مجلس به گفتوگو نشست، با ادارهی کل امور مالیاتی چانه زد، به ادارهی صنعت و معدن و تعزیرات رفت، با شهرداری و شورای شهر به مشورت پرداخت. گامها، هرچند سخت، اما پیوسته برداشته شد، برای گشودن گره از کارِ رنجکشیدگانِ راسته.
عبدالله، از نخستین روزهای زندگی، لحظهای را به بطالت نفروخت. هر گامش، آجرِ بنایی بود که امروز برپاست. هر چند روزگار گاه سنگدلانه میتاخت، روزی، پس از بازگشت از سفرِی به ایتالیا و فرانسه، با همسر و دخترش، در فرودگاه امام از آسمان به زمین نشستند. سوار تاکسی شدند، راهی رشت. در میانهی راه، ناگهان چمدانِ حامل لباسها و یادگاریهای آن دیارهای دور، بیخبر از درونِ خودرو به بیرون غلتید و در تاریکی جاده گم شد. هر چه جستند، اثری نیافتند. گویی باد، بخشی از خاطراتشان را ربود و با خود به ورای افقهای ناپیدا برد. تلخکامیِ دیگری بر جامِ زندگیِ پرتلاطم این مردِ بازار.
علی احمدی سراوانی
گفتگویی با وی انجام دادم که می خوانید:
-در چه سالی ازدواج کردید ؟
*سال 1379
چند فرزند دارید؟
* یک دختر
-بهترین و بدترین چیز در دنیا؟
* بدترین: جنگ و بهترین: صلح و آرامش
-بزرگترین ترس شما در زندگی؟
* یکی از زیبایی های زندگی از نظر من ، درکنار هم بودن خانواده است و دور شدن و اختلاف اعضاء خانواده، ترس بزرگی در این زمینه است
-اگر برگردید به دوران جوانی، دوست دارید مسیر زندگیتان به کدام سمت برود؟
*کار لوازم التحریر، شغل به ظاهر زیبایی است اما بسیار سخت هم است من هیچ گاه این شغل را مجددا انتخاب نمی کنم
-چه چیزی را در شغلتان بیشتر از همه دوست دارید ؟
* بخش فروش کاغذ برایم جذابیت بیشتری دارد
-ساحل یا کوهستان؟
* ساحل
-چه کتابی را برای خواندن پیشنهاد می کنید؟
* خیلی کم کتاب میخوانم
-چه فیلمی را برای دیدن پیشنهاد می کنید؟
*تمام سریال های تلویزیونی را نکاه میکنم
-اگر قرار شود دوباره متولد شوید دوست دارید زادگاهتان کجا باشد؟
*رشت
-بهترین سفری که تاکنون رفته اید؟
* یک سفر به همراه همسر و دخترم به ایتالیا و فرانسه رفتم، یک سفر هم به مکه خیلی خوب و سفر به عمان با شما هم 😀
-خواننده مورد علاقه شما؟
*رضا بهرام
-وقتی خوشحال می شوید چه کاری می کنید؟
* می خندم، من حتی وقتی تصادف هم میکنم لبخند میزنم
-وقتی عصبانی می شوید چه؟
* تلاش میکنم خودم را کنترل کنم
-لذت بخش ترین رویای شما؟
* خیلی دوست دارم یک کارخانه بزرگ تأسیس کنم
-شهرت زیاد بدون ثروت یا ثروت زیاد بدون شهرت؟
*می خندد و می گوید ثروت زیاد بدون شهرت خیلی بهتره
-در کودکی بازی مورد علاقه تان چه بود؟
* فوتبال
-قرار است چند روز در جایی حبس باشید دوست دارید هم بندتان چه کسی باشد؟
* یک دوست اگر همراهم باشد بهتره
-اگر در طول ایام حبس خیالی، قرار باشد فقط یک وسیله با خود همراه داشته باشید آن وسیله چیست ؟
*تلویزیون
-اگر یک پاک کن داشتید چه چیزی را از دنیا پاک می کردید؟
*ظلم و ستم
-آرزوی چه چیزی برای شما هنوز باقی مانده؟
*ساخت کارخانه
-چه رنگی را دوست دارید؟
* آبی
-چه غذایی را دوست دارید؟
* آلومسما
-اگر قرار باشد یک آرزو کنید و همین حالا برآورده شود، چه آرزویی می کنید ؟
*موفقیت و سعادت دخترم
-عجیب ترین تنبیهی که از طرف پدر و مادرتان صورت گرفته، چه بود و بابت چه کاری ؟
*سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار در امتحانات مدرسه تجدید شدم، مادرم 3 ماه تابستان مرا در اتاقی از خانه حبس کرد و فقط برای غذا خوردن اجازه خروج از اتاق را داشتم . البته گاهی هم عصرها اجازه میداد که
برای خرید نان از خانه خارج شوم
– اگر بتوانی هر شخصیت تاریخی را ملاقات کنی، چه کسی را انتخاب میکنی و چرا؟
*امیرکبیر
– اگر بتوانی یک مهارت جدید یاد بگیری، آن چه بود؟
*خلبانی
– اگر بتوانی به گذشته سفر کنی، کدام دوره تاریخی را انتخاب میکنی؟
* همین دوره
-اگر بتوانی هر جای دنیا زندگی کنی، کجا را انتخاب میکنی و چرا؟
*اسپانیا
– اگر قرار باشد یک روز کامل بدون اینترنت باشی، چطور گذراندهای؟
*خیلی اهل اینترنت نیستم
– اگر بخواهی یک روز به عنوان شهردار رشت کار کنی، چه برنامهای داری؟
*احیاء رودخانه ها و همچنین ترافیک رشت را ساماندهی می کردم
– خاطره ای از انتخابات اتحادیه دارید؟
*هنوز نیم ساعتی از پایان انتخابات نگذشته بود که آقای شکریه زنگ زد و به من تبریک گفت. هرگز این تماس را نمی توانم فراموش کنم برایم بسیار لذت بخش بود
-فکر میکنید مردم از مرگ بیشتر میترسن یا از سخنرانی جلوی جمع؟
*مرگ
-کدوم بیشتر اعصابتونو خرد میکنه
: آدمهایی که با دهان پر حرف میزنن، یا اونهایی که موقع حرف زدن دستهاشونو تکان میدن؟
*دهان پر